#غم_نبودنت_پارت_59


_تو خوب میشی طاها..من مطمئنم.

طاها_دیشب تو خواب تشنج کردم..اگه توکا مثل هر شب نمیومد بهم سر بزنه شاید الان بی طاها بودی..

و پوزخند زد..بی صدا.

با ترس نگاهش کردم و گفتم_پس چرا نگفتی؟چرا توکا خبرم نکرد..دکتر اومد بالا سرت؟

طاها_مهرداد اومد.

یه نفس عمیق کشید و گفت_غزل..من اگه اینجام.اومدم بهت بگم که..ببین میدونم خودخواهی با اینکه میدونم موندنی نیستم ازت خواستم کنارم باشی تا اخرش..ولی

نگاه اشکیشو صدای پر بغضشو میخ چشمام کرد و گفت_اگه رفتم..اگه نبودم ..گریه نکن.تحمل دیدن اشکاتو ندارم.من حتی اگه نباشمم ولی حست میکنم..

با گریه و بغض گفتم_طاها..خواهش میکنم.

طاها_میدونم بهت قول دادم واست لباس سفید عروس بگیرم از این پرنسسیا..قول دادم شب عروسیمون ببرمت روی پل و از اول تا اخرشو با هم بدوییم..قول دادم تو عروس گردونیمون تو پشت فرمون بشینی..قول دادم وقتی میر*ق*صی به جای پول برگ گل یاس رو سرت بریزم..

اشکاش و باپشت دست پاک کرد و گفت_ولی خودتم میدونی نمیشه..نمیرسم غزل..

_بسه دیگه داری چرت میگی..تو بیخود میکنی نباشی..

طاها_میخوام بدونی حتی اگه نبودم..از همه دنیا بیشتر دوست دارم..

روزای سختیه..پر تنش و عصبی..نگران و افسرده و نا امید.

این روزا طاها خیلی ترسیدست..خیلی.میشه رنگ مرگ و تو چشماش دید.میترسه از اون روز..هر چقد بگی نمیترسم..هر چقد بگی هراسی از مرگ ندارم ولی ته ته دلت وقتی به اون شب تنها و تاریک فکر میکنی وقتی به تنها شدنت تو قبر فکر میکنی به لحظه های بعدش لرز به تنت میشینه..و من حس میکنم این ترس و تو وجود طاها.

گاهی حتی صدای گریه هاشو از پشت در اتاقش میشنوم و نمیتونم کاری براش بکنم.نمیخوام غرورش تنها چیزی که براش مونده بشکنه.نمیخوام باورش بشه که واقعا رفتنیه..هرچند که من خودم هنوزم امیدوارم.

دیروز با همدیگه رفتیم شیمی درمانی.نذاشت تو اتاق بمونم.وقتی بهش دارو تزریق کردن از درد جیغ میکشید داد میزد..نعره میکشیو و من پشت در اتاقش دستم رو دستگیره مونده بود و سرم به در چسبیده بود..گریه های من تو نعره های طاها گم میشد.دوست داشتم برم و به پای دکترش بیفتم که تروخدا یه کاری کن که درد نکشه ولی کاری نمیشد کرد.

خیلی لاغر شده.موهای سرش خیلی کم پشت شده.مامانش شک کرده.میگه این بچه یه چیزیش هست شده پوست استخوون.باباش میخواد به زور ببردش دکتر.

طاها همش ساکته توکا گریه میکنه و من موندم بین این همه ادم.نمیدونم جواب دلنگرانیای مامانشو بدم یا جواب چشمای ترسیده باباشو.به گریه های توکا برسم یا به سکوت وحشتناک طاها.

مهرداد هرروز بهش سر میزنه و معاینش میکنه.باهاش حرف میزنه و امید میده ولی دیگه اونم خسته شده.

سعی میکنیم هفته ای دوبار هممون جمع شیم و طاها رو ببریم یه جایی و شادش کنیم بهش روحیه بدیم که انقد فکر نکنه.

هفته ی پیش با پیشنهاد افسون و کمکای مهرداد دوستای طاها رو دعوت کردیم .طاها غافلگیر شد.یه مهمونی پسرونه.دوستاش شلوغ میکردن و از گذشته میگفتن.مهرداد میگفت واسه روحیش خیلی خوب بود.عالی بود ولی فقط یه شب..فرداش دوباره اون سکوت لعنتی..

دلم گرفته بود..رفته بودم بیرون که یه قدمی بزنم که گوشیم زنگ خورد..

_جانم توکا.

ولی به جای جواب صدای گریش به گوشم رسید..

قلبم از حرکت ایستاد..پاهام سست شدن و دستام یخ کردن..

_ت..توکا..طاها؟

با صدای لرزونش گفت_نترس..طاها هنوز زندست ولی داره منو میکشه.

چشمامو بستم.تکیه دادم به دیوار و یه نفس عمیق کشیدم.تو دلم یه خدا نکشتت توکا هم بهش گفتم.

romangram.com | @romangram_com