#غم_نبودنت_پارت_57
افسون گوشیش و گذاشت کنار و روبروی من چهار زانو نشست و گفت_غزل..من میدونم حست به طاها چیه؟میدونم دوسش داریمثل یه دوست حتی واست از توکا هم عزیز تر شده.میدونم نمک گیره محبتاش شدی..از عشقت گذشتی واسه زنده موندنش شاد بودنش..
تو چشماش نگاه کردم.
افسون_ولی..ولی تو باید خودت و اماده کنی.
نگاهم رنگ تعجب گرفت فکر کنم که نگاه ازم گرفت..
افسون_خب..خودت میدونی طاها حالش روبراه نیست..یعنی..اصلا خوب نیست.
_میشه تمومش کنی
افسون_من دارم از واقعیت حرف میزنم.
داد زدم_کدوم واقعیت..مگه تو خدایی؟از کجا میدونی؟شاید اون بالایی خواست زنده بمونه..شاید داره امتحانمون میکنه؟تو چه میفهمی من چی میکشم؟
افسون با صدای اروم و سر بزیر افتاده ای گفت_داری خودت و گول میزنی..
سرم و بردم نزدیک تر و گفتم_دوست داری بمیره..اره؟
سرش و اروم به چپ و راست تکون داد..
تکیه دادم به دیوار و با چشمای بسته گفتم_شاید یکی پیدا شد که بشه پیوند زد..
افسون_دیدی که ما هم هممون ازمایش دادیم..غزل
_اون خوب میشه.
افسون_اگر زودتر میفهمید اره..دکتر گفت که دیگه..
یهو داد زدم_دکتر زر زیادی زد..ولم کن.
افسون_چرا نمیخوای ..
همون موقع فرانک صدام زدو گفت_غزل..بیا طاها اومده.
_دیگه راجبش حرف نزن افسون..هیچ وقت.
رفتم تو سالن..طاها تازه اومده بود.رنگش پریده بود و زیر چشماش گود افتاده بود ولی با دیدن من لبخند زد و گفت_سلام عزیزم.
سعی کردم حتی اگه شده بزور ولی طرح یه لبخند و رو لبم بذارم..
_سلام..خوش اومدی.
فرانک از اشپزخونه اومد بیرون و گفت_سلام طاها جان..بیا تو پسرم.
نشستیم رو کاناپه های ال مانند و طوسیه تو سالن..کنار هم ولی با فاصله.
_چه عجب از این طرفا؟
طاها_یه دفعه دلم هواتو کرد..
اینبار نیاز به طرح لبخند اجباری نبود..یه لبخند دلنشین نشست رو لبم.
سرم و انداختم پایین.سرش و اورد نزدیک گوشم و گفت_نگو که از حرفام خجالت کشیدی؟هنوز برات تازگی داره؟
romangram.com | @romangram_com