#غم_نبودنت_پارت_49
طاها_اگه هستی..من هیچ وقت غم ندارم..
_خب نمیدونم چه جوری واست توضیح بدم که یه دفعه هول نکنی..خب ما یه مدته متوجه شدیم که تو..تو
طاها_من سرطان دارم غزل.
دستام از حرکت ایستاد.لبهام خشک شدن و نگاهم میخ به نگاه ابی طاها شد..
_تو..تو میدونستی؟
تکیه داد به نیمکت و با نگاه غمگینش خیره شد به روبرو و گفت_پس واقعا رفتنیم..
_طاها..این چه حرفیه؟ببین تو یه ازمایش دادی که نشون داده تو لوسمی داری.دکترا هم گفتن که با شیمی درمانی میتونی از پیشرفت بیماری جلوگیری کنی..نگرانی نداره..تو باید..
طاها_تو میدونستی؟
چیزی نگفتم..در واقع همه نگرانیم تو این مدت بابت جواب دادن به این سوال طاها بود..راحت ترین جواب و بهش دادم..
_اره.
طاها در حالیکه ارنجش روی زانوهاش بود و خیره به زمین زیر پاش..یه نفس عمیق کشید و گفت_دلت واسم سوخت؟
حرکات چشمام رو نیم رخ صورتش و دستای لرزونش بود.چی داشتم بگم؟واقعا دلسوزی بود؟حتما بود وگرنه این کاری که من کردم یا باید یه دل خیلی عاشق داشته باشی یا دلت واسش بسوزه.درسته من طاها رو دوست داشتم و واسم خیلی عزیز بود ولی من عاشقش نبودم..شایدم بودم.ولی واقعیت اینکه من عاشق رفتارش بودم ارامشش حسش عشقش نگاهش.رفتاری که با من داشت باعث میشد عشق و از نزدیک لمسش کنم.حرفای قشنگش نگاه مهربونش یه ذوق زیر پوستی عجیبی بهم میداد.یه حس..حسه اینکه واسه یه نفر انقد مهمی که فقط میخواد باشی..اینکه فقط احساست کنه .به خودم که نمیتونستم دروغ بگم عشق واقعی من امیر بود..امیر علی کسی که حتی اگه اخلاقش خیلی گند و مزخرف هم باشه باز عاشقشم کسی که وقتی جلوی اون همه ادم ازش سیلی خوردم بازم شب بیتاب و بی قرارش بودم.امیرری که میمردم واسه اخلاق تند و غرور مردونش قیافش نگاهش صداش حرفاش شخصیتش..همه وجودش واسم ل*ذ*ت بود.و در اخر به این نتیجه میرسیدم که حس من تو اون لحظه واسه طاها فقط دلسوزی بود..
_دلم برات نسوخت.
مجبور بودم کمی دروغ چاشنی حرفام کنم.
_موقعی که من فهمیدم ما با هم نامزد بودیم..
نگاهم کرد.یه نگاه سرد و یخی.یه نگاه پر از نا امیدی..
صورتم و بردم نزدیکتر و با لحن ارومی گفتم_طاها..من کنارتم..کنارت می مونم تا خوب بشی..تو باید خوب بشی..چون من میخوام.
زبونش باز شد که یه حرفی بزنه ولی نگاهش و با کلافگی ازم گرفت.
دست کشید بین موهای ل*خ*ت و مشکیش..موهایی که شاید تا چند وقت دیگه اثری ازشون نمونه..
طاها_موهام یه مدته میریزه..خون دماغ شدنم خیلی زیاد شده.دست و پام وسط خیابون شل میشه سرم گیج میره..نمیخواستم برم دکتر نمیخواستم بفهمم چیزیمه.نه اینکه بترسم از مردن..
نگاهم کرد و گفت_میترسم از بی تو بودن.
تصور ندیدن چشمای ابی طاها لرز انداخت به دلم..
طاها_خیلی کمه غزل..من هنوز خیلی حرفا برا گفتن دارم.
بغض داشت خفم میکرد و چشمم یه لایه اشک نشسته بود.
romangram.com | @romangram_com