#غم_نبودنت_پارت_42


نمیدونم شایدم بی دلیل عصبانی شدم شاید انتظار این همه خشم و عصبیت و نداشتم.

اخم کردم و با لحن جدی گفتم_حق نداری راجب طاها اینجوری حرف بزنی..!حالش و ندیدی..؟

تعجب کرد.ابروهاش رفت بالا و مثل اینکه با حرف من عصبانیتش دو برابر شد.شاید انتظار این همه طرفداری من از طاها رو نداشت.

ولی فقط من میدونستم که طاها چه روح پاک و بزرگی داره.انقد که همه چی و کنار میذاره و از من فقط میخواد بی هیچ فکر و خیالی کنارش باشم.اونم میتونست مثل خیلی از جوونای دیگه از این دورانشون نهایت ل*ذ*ت و ببره.ولی واسه طاها فقط عشق مهمه..

امیر علی_خوبه..خیلی خوبه.میبینم که وکیل مدافع خوبی هم داره.

_امیر..تو داری اشتباه میکنی.

خندید.یه خنده کوتاه و عصبی..

امیر علی_اشتباه میکردم..اشتباه میکردم غزل.عشق تو از اولم اشتباه بود.

بغض گلوم و گرفت.نباید اینجوری میگفت.

_با من اینجوری نباش..

یهو خیز برداشت سمتو یقه بافتم و گرفت تو مشتش و کشید سمت خودش و با دندونای بهم چسبیده گفت_راست میگی..با یه دروغگو نباید اینجوری حرف زد..باید بزنی لهش کنی.

ترسیده بودم در حد مرگ.

_من..من به تو دروغ نگفتم.

کشید کنار.سرش و به چپ و راست تکون داد به معنی افسوس و گفت_اره.با زبونت نگفتی..ولی چشمات تموم این سالها بهم دروغ گفت..حالم ازت بهم میخوره غزل.متنفرم ازت..میفهمی..متنفر.

رفت.رفت و قلب ترک خوردمو شکست.خدایا این مزده منه..اینه جواب خوبی و محبت من.جواب فداکاریم..این حق من نیست خدا.میخواست بره..اشکال نداره تحمل میکنم..دیگه چرا بذر نفرت و تو دلش کاشتی..چرا گذاشتی انقد ازم بیزار بشه.

در اتاق پشت سرم باز شد.سریع یه قطره اشک پایین اومده از چشممو پاک کردم.

برگشتم.طاها بود.لبخند زدم که با تعجب گفت_نرفتی؟

_چرا..اومدم صدات کنم.

طاها_خسته شدی خانمی.

وقتی اومد تو سالن امیر علی و خانوادش در حال رفتن بودن و من اخر نفهمیدم اصلا واسه چی اومده بودن.

امیر حتی با من هم خداحافظی نکرد.

کمی بعد من و طاها هم خداحافظی کردیم و رفتیم.فاصله خونه ابجی غزاله تا خونه ما کم بود و طاها پیشنهاد داد که قدم بزنیم.

ولی من میترسیدم دوباره حالش بد بشه.به توکا اس دادم امشب خون دماغ شد و سرگیجه داشت اومد خونه حواسش و بهش بده.

تو طول راه چند بار اومد رو زبونم که بهش بگم ولی دهنم باز نشد.نمیتونستم..به نظرم باید زمان بهتری و انتخاب میکردم.یه موقع که روحیه هردومون بهتر باشه..

صبح که از خواب بیدار شدم سر درد داشتم.انگار یکی با چکش میکوبید تو فرق سرم.

بازم طاها روزش و با یه شعر عاشقانه از فروغ شروع کرده بود و اونو واسم فرستاده بود.عاشق این رفتارش بودم.بهم حس خوبی میداد.

دستی به موهام کشیدم.

لباسامو دراوردمو رفتم حموم.یه دوش اب گرم.ولی بازم افاقه نکرد.هنوزم سرم درد میکرد.دیشب تا صبح بیدار بودم و فکر کردم.به امیر علی به رفتارش به حرفاش به کینه و نفرتی که از من داشت.بهش حق میدادم.اون فکر میکرد من دورش زدم..ولی نباید ازم متنفر میشد.نه تا این حد.

romangram.com | @romangram_com