#غم_نبودنت_پارت_41
رو به من گفت_غزل چیزی می خواستین صدام کن.
لبخند کمرنگی بهش زدم.رفت بیرون.
طاها دستمو گرفت.
طاها_ابروریزی کردم..
_چرا چرت میگی؟مگه دست تو بود خون دماغ شدی؟بعدم مگه خون دماغ شدن ابروریزی داره؟
طاها_غزل..من
خیره شد به چشمام.چرا حس میکنم نگرانه؟
_تو چی؟
هیچی نگفت.روشو برگردوند.
صورتمو بردم نزدیکتر و گفتم_طاها..چیزی شده؟
برگشت و نگاهم کرد.یه لبخند مهربون زد و گفت_هیچی نیست خانمم.
یه چشمک زد که منو از نگرانی دربیاره.
مطمئنم حس بدی بهش دست داده بود.جلوی اون همه ادم سر میز شام خون دماغ شده بود.کاشکی میتونستم واسش کاری کنم.
_یکم استراحت کن بعد بیا بیرون.وگرنه بازم سر گیجه میگیری.
طاها_میام چند دقیقه دیگه.
اومدم بلند شم که دستمو گرفت.با چشمای دریاییش نگاهم کرد و اروم واسه دومین بار امشب رو دستم ب*و*سه زد.
طاها_یادت نره دوست دارم.هیچ وقت.
خدا داری با دلم چه کار میکنی؟با قلبم با حسم.بغض بدی تو گلوم بود.طاها نباید اینطوری میشد.اون حیفه واسه زیر خاک خدا..
_یادم میمونه طاها.همیشه.
اروم از اتاق زدم بیرون.درو بستم و برگشتم که تو تاریکی اون راهرو سایه یه نفر و جلو روم دیدم.
قلبم ریخت.اب دهنم و قورت دادم.امیر علی بود.عصبانی با یه پوزخند رو لبش.
دستاش تو جیب شلوارش بود و پاهاش با فاصله از هم باز بود و خیره به من بود.
فکر کنم تو اون فضای نیمه روشن رنگ پریدگی صورتمو دید که پوزخندش اینبار با صدا بود.
امیر علی_الان تو نقش امداد رسان و داشتی دیگه؟چه کار کردی..شاید نفس مصنوعی میدادی که انقد طول کشید؟
نمیدونم چرا یه لحظه عصبانی شدم.اون حق نداشت راجب طاها اینجوری حرف بزنه.
درسته ما مثلا نامزد بودیم ولی امیر علی میدونست من دختر بی قید و بندی نیستم.وقتی بین ما محرمیتی نبود یعنی حواسمون به خیلی چیزا بود.یعنی احترام میذاشتیم به خیلی از مسائل.درسته با هم راحت بودیم ولی نه اونجوری که امیر فکر میکنه..
romangram.com | @romangram_com