#غم_نبودنت_پارت_4
_ا..ابجی؟
خندید و گفت_جانم..باشه بابا..غزلی پرهامو صدا میکنی بیاد کیکا رو پخش کنه؟
_خب خودم میبرم.
ابجی ترانه_نه عزیزم..سینیش بزرگه..
رفتم تو سالن و با دیدن پرهام که با قلش پروا در حال ر*ق*ص بودن گفتم_دیگه قر اومدن بسه..بیا برو مامان جان احضارت کرد.
پرهام یه دور دورم چرخید و گفت_شرط داره خوشگله؟
با تعجب نگاهش کردم که لپش و اورد جلو صورتم..دیوونه..یه ماچ ابدارش کردم که گفت_امر امره خاله خانمه..
و رفت تو اشپزخونه.
نشستم روی یه صندلی و خیره به حرکات شاده اوا بودم که یه نفر نشست کنارم..
امیر علی_کیک نمیخوری؟
بشقاب کیکش و سمت من گرفته بود.
با لبخند دلنشینی گفتم_ممنون..نمیخورم.
امیر علی_همون جریان جوش و کالری و..
_اسمش اینه..من قند خون دارم.
امیر علی متعجب گفت_تو این سن؟
_دیگه دیگه..
امیر علی_انسولین میزنی؟
_نه بابا..خیلی بالا نیست..میدونی ارثیه..اگه کنترل نکنم میزنه بالا..با قرص جلوشو میگیرم.
امیر علی بشقاب کیکش و گذاشت کنارش..
_تو چرا نمیخوری؟
لبخند زد و گفت_از گلوم پایین نمیره.
به نظرم قشنگ ترین جمله ای بود که تو تمام عمرم شنیده بودم.
رو تختم دراز کشیدم و به امشب و تولد اوا فکر میکنم..روز خوبی بود.با اینکه ازم خیلی کار کشیدن ولی خوب بود..
یه نفس عمیق میکشم و به سقف اتاقم خیره میشم..به میز کامپیوترم و محتویات روش..به کمد لباسام..به گلدونای کوچیک و فانتزی کنار پنجره..
خیلی وقتا احساس تنهایی میکنم..با اینکه تنها نیستم ولی..درواقع تنهام.
من مادر ندارم.10 ساله که تنهام گذاشته..بیمعرفت رفت و منه ده ساله رو تنها گذاشت.مامانا مهربونن..مطمئنا اگه دست خودش بود نمیرفت..ولی خب کار خدا بود..بردش.و من الان تنهام.
romangram.com | @romangram_com