#غم_نبودنت_پارت_39


افسون_امیر..





امیر علی خیره به دستای منو طاها بود.دستایی که الان یه ب*و*سه نشسته بود روش.

امیر دستاش مشت شده بودن و نگاهش..نگاهش طوفانی بود.ترسناک بود.

دستمو اروم از بین دستای طاها جوری که شک نکنه کشیدم بیرون.

چرا همیشه موقعی میاد که نباید..

امیر علی با خانوادش اومده بود و اوا در و براشون باز کرده بود.با مادر و پدر و خواهرش اناهیتا که ما انا صداش میکردیم سلام کردیم.

افسون که نگاه عصبی امیر علی و دید رفت پیشش و نشوندش روی مبل و فضا رو شاد کرد.

ابجی غزاله و بقیه خانما رفتن تو اشپزخونه و طاها و امیر هم قاطی بقیه اقایون نشستن کنار هم.

افسون دستم و گرفت و بردم تو اتاقش.

افسون_باز چه مرگت شد؟

_واسه چی امشب اومد؟

افسون_اومد که اومد.به توچه؟

_ابجی بهشون گفته بود بیان؟

افسون_نه.

_پس چرا اومدن؟

افسون_خودت میفهمی.

قلبم تند تند میزد.

_چیزی شده افسون؟

افسون اومد و جلو پام زانو زد و گفت_اروم باش.غزل..همه چی درست میشه.من مطمئنم.الان..یکم همه چی قرو قاطیه..ولی درست میشه.باور کن.

_حرفاتو نمیفهمم.

افسون_تو باید..

صدای ابجی ترانه که همه رو دعوت به شام کرد نذاشت افسون حرفش و کامل بزنه.

همه دور میز شام نشسته بودیم و از قضا امیر علی جایی نشسته بود که تسلط کافی رو منو طاها داشت.

اشتهام پریده بود.میترسیدم.از واکنشای امیر علی.از نگاه ترسناکش.من فقط معنی نگاهش و میفهمیدم.

طاها اروم در گوشم گفت_چرا نمیخوری؟خونه خواهر خودته که..

سریع سرمو کشیدم کنار.به امیر نگاه کردم.غذا میخورد ولی عصبی..نوع خوردنش عصبی بود.

romangram.com | @romangram_com