#غم_نبودنت_پارت_38
ابجی خندید و گفت_غزل عزیزم فردا شب شام اینجایید.یادت نره.
_چه خبره مگه؟
ابجی غزاله_مگه باید خبری باشه.دور همی.به فرانک و ترانه گفتم.دیدم تو هم دیگه خونواده دار شدی گفتم به تو هم بگم.
_چشم..من که همیشه اونجام.
ابجی _قدمت رو چشم.به طاها هم سلام برسون.خداحافظ.
_خداحافظ ابجی.
یعنی امشب بهش بگم؟نه بذار فردا رو بریم اونجا یکم روحیش عوض شه.سر حال شه پس فردا بهش میگم..
طاها_غزل اماده ای؟
_اره.بیا تو.
در و باز کرد و اومد داخل.
با لبخند نگاهم کرد و گفت_هر روز خوشگل تر از دیروز.
خندیدم و یه نگاه به خودم تو اینه انداختم.یه تاپ سبز روشن که روش یه بافت ظریف سبز لجنی پوشیده بودم.اندازش تا رون پام بود و جلوش یه سنجاق سینه میخورد که پر از مروارید بود.ساپورت مشکی پوشیده بودم و موهای فرشدم که یه مقدارش باز بود و بقیش بسته زیر شال حریرم خودنمایی میکرد.
خط چشم پهنی پشت چشمم کشیدم و ریمل به مژه هام و برق لب به لبم.بوی عطرم فضای اتاق و گرفته بود
دست طاها نشست رو شونم که نگاهش کردم.
با لبخند جواب نگاهش و دادم.
طاها_خانم خوشگله..امشب دلبری شدی واسه خودت.
یه چشمک زدم و گفتم_دلبر بودم..
خواستم برم که دستم و کشید و برگشتم سمتش..رخ به رخش..
طاها_اینجوری میگی و میری؟
قلبم به طپش افتاد.ضربان قلبم تند تند میزد.درسته طاها رو دوسش داشتم.قبولش داشتم.واسه زنده موندنش همه سعیمو میکردم ولی..ولی نمیخواستم هیچ اتفاقی بینمون بیفته.هیچ اتفاقی..!
سرم و انداختم پایین و گفتم_بریم؟بابا اینا منتظرن.
با انگشتش زد زیر چونمو سرمو اورد بالا و گفت_غزل..من هیچی ازت نمیخوام..فقط حضورت..فقط باش.همین.
قطره اشک جوشیده تو چشمم و پس زدم.دستم و گذاشتم رو دستش و گفتم_هستم.
با بابا و فرانک و طاها رفتیم خونه ابجی غزاله.وقتی رسیدیم ابجی ترانه اینا هم بودن.پروا و پرهام با دیدنمون سوت بلبلی زدن و هورا کشیدن.چقد من این دوقلوهای افسانه ای و دوست داشتم.
با هم سلام کردیم و نشستیم دور هم.جوونا یه طرف و بزرگترا یه سمت ولی همه کنار هم بودیم.طاها و افسون با هم حرف میزدن و پروا و پرهام و ارین هم مخ منو کار گرفته بودن و چرت و پرت میگفتن.
حس کردم تو این همه شلوغی صدای زنگ در و شنیدم به افسون که گفتم گفت خیالاتی شدی.منتظر کسی نیستیم.طاها نگاهم کرد.اشاره کرد برم پیشش بشینم.رفتم و کنارش نشستم.دستمو گرفت تو دستش و اورد بالا و نگاهم کرد و روی دستم و ب*و*سه زد.
_سلام.
با شنیدن صدای سلام رومو برگردوندمو با تعجب با قلبی پر طپش با دلی پر درد کسی رو روبروم دیدم که حس میکردم خیلی وقته از دست دادمش..
romangram.com | @romangram_com