#غم_نبودنت_پارت_36


اومد روبروم ایستاد.نزدیک نزدیک.با ارامش دکمه لباس و بست و استینای بلندش و داد بالا و گفت_طاقت نیاوردم..

خدایا این لحن و صدا چیه دادی به این پسر.دیوونه میکنه ادمو.

یه دکمه اول بلوز باز گذاشت که تاپم یه خوردش پیدا بود.موهامو باز گذاشتم و صندلامو پوشیدم.اندازه بلوزه تا رون پام بود.خیلی بد نشده بود.

طاها_بامزه شدی.

لبخند زدم که همون موقع مامان طاها از پایین صدامون کرد.

مامان طاها_بچه ها..نهار حاضره.

با طاها از اتاق اومدیم بیرون همون موقع هم توکا از اتاقش اومد بیرون.چشماش سرخ بودن و سریع روشو ازمون گرفت.ولی طاها فهمید.دستمو ول کرد و رفت دست توکا رو گرفت و نگهش داشت.برگردوندش و خیره شد تو چشماش و گفت_گریه کردی؟

توکا حرف نزد.سرش و انداخت پایین.

طاها_با تو بودم توکا..خواهری میگم واسه چی گریه کردی؟

قلبم تند تند میزد.واسه چی میتونست باشه جز رفتن برادرش؟

نگاه ملتمس توکا قلبمو بیشتر ریش میکرد.

رفتم جلو با خنده گفتم_توکای حسود.خب تو هم میومدی پیشمون.

توکا که منظورمو فهمید سریع گفت_خیلی بدی.طاها منو تا الان تنها نذاشته بود.

و یه قطره اشک از چشمش چکید.

طاها که فهمید قضیه چیه با بهت نوکا رو ب*غ*ل گرفت و گفت_کوچولوی حسود..واسه این گریه میکردی؟تو که خودت میدونی اندازه جونم دوست دارم خواهری..این کارا واسه چیه؟

با این کارش توکا یه دفعه زد زیر گریه..فکر اینکه تا چند وقت دیگه این آ*غ*و*ش گرم و مهربون و نداره دردناک ترین فکر دنیاست.

بغض تو گلوم داشت خفم میکرد.دلیل گریه های توکا رو من میدونستم و طاها چه خوش خیال بود.حیفه..طاها واسه رفتن خیلی حیفه..

با صدای لرزون ولی با خنده گفتم_خیالت راحت شد..اقامونو بردی واسه خودت..

سه تامون اومدیم پایین و نشستیم دور میز نهار خوری تو سالن که زنگ در و زدن.طاها رفت ایفون و برداشت و گفت_مامان یه بشقاب دیگه بذاره..مهرداده.

با اومدن مهرداد فضای خونه شاد شد.با بابای طاها شوخی میکرد و سر به سر مامانش میذاشت.منو توکا رو به جون هم مینداخت و در گوشی با طاها پچ پچ میکردن و بلند بلند میخندیدن.یه دور شطرنج با بابای طاها بازی کرد و ما هم تشویقشون میکردیم.

مهرداد پسر خوبی بود.قیافه نسبتا خوبی داشت و خوش برخورد بود.پزشکیشو تازه تموم کرده بود و واسه تخصص میخوند.میگفت می خوام تخصصمو تو رشته خون شناسی بگیرم.من و توکا فهمیدیم چرا.نگاه مهرداد غمگین شد.واسه یه لحظه.

مامان و بابای توکا رفتن واسه خواب بعد از ظهرشون.

منو طاها و توکا و مهرداد نشسته بودیم و مهرداد از خاطرات دانشجویشو عملایی که داشتن و خنگایی که زده بود حرف میزد.

همون موقع گوشی طاها زنگ خورد و مدیر مدرسه ای بود که تدریس میکرد.گوشیش و برداشت و رفت تو حیاط.

با رفتنش رو به مهرداد گفتم_اقا مهرداد..طاها چیزی میدونه؟

مهرداد یه نگاه به در انداخت و گفت_نه..چطور؟

توکا_چیزی گفته غزل؟

_اروم باش.نه..فقط..امروز واسم یه شعر خوند.

romangram.com | @romangram_com