#غم_نبودنت_پارت_35
دفتر چه رو از دستش کشیدم و با اخم گفتم_شعر از این غمگینتر نبود بخونی؟
خندید و گفت_مرگ حقه گلم..
با عصبانیت رفتم سمت در اتاق که گفت_کجا میری حالا؟
برگشتم سمتش و با اخم گفتم_میرم از توکا لباس بگیرم.
طاها_بیا خودم بهت میدم.
_تو لباس دخترونت کجا بود؟
نگاهم کرد.خندید و گفت_حسود خانم..کی خواست لباس دخترونه بهت بده؟
و از تو کمدش یه بلوز سفید مردونه دراورد.گرفت طرفمو گفت_تمیزه.
گرفتمش و با ابروهای بالا رفته گفتم_اینو بپوشم؟
طاها_اره.
_زشت نیست جلو مامانت اینا؟
طاها_مگه چکار کردی؟
_اندازمه؟
طاها_قربونت بشم بپوش ببین اندازته یا نه؟
_خب برو بیرون.
نرفت و خیره شد به چشمام.
_بهت میگم برو دیگه.
خندید و گفت_میشه رومو کنم اونور؟
خنده هاش بامزه بود.
_قول بده نگاه نکنی؟
یه چشمک زد و روشو کرد اونور.
منم پشتمو بهش کردم.شال و مانتومو دراوردمو روی تاپم بلوز طاها رو پوشیدم.برگشتم و در حالیکه داشتم یه استینشو میکردم تو دستم گفتم_حالا..
که دیدم برگشته و داره نگاهم میکنه.
هول کردم.سریع جلوی لباسو بستم و گفتم_خیلی بدی..نگفتم نگاه نکن؟
خندید و گفت_به جان خودم شیطون گولم زد.
_بدجنس.
طاها_خانمی تو که لباس تنت بود؟
_هرچی نباید نگاه میکردی.
romangram.com | @romangram_com