#غم_نبودنت_پارت_33
چند لحظه با لبخند محوی خیره شد بهم و یه دفعه دستمو کشید و پرت شدم تو آ*غ*و*شش.چونشو گذاشت رو موهامو گفت_بعضی وقتا از خود بی خود میشم غزل..دیوونم میکنی.
با صدای توکا سریع به خودمون اومدیم.
_بد نگذره؟
طاها_تو که حسود نبودی؟
توکا_این یه مورد و معذورم.
طاها یه چشم غره بهش رفت که منو توکا زدیم زیر خنده.غیرتی شدن طاها خنده داره.
مامان و بابای طاها خیلی با محبت بودن و با من مثل توکا رفتار میکردن.مهربونی طاها و توکا هم به مامان و باباشون برده بود.ادمایی که اهل کلاس گذاشتن نبود و خیلی مهربون و افتاده بودن.
مامان طاها_عزیزم مانتو تو در بیار راحت باشی.
وای اصلا یادم نبود.من فقط یه تاپ بندی تنم بود.چی کنم حالا؟
طاها که قیافمو دید اومد کنارمو گفت_چی شده عزیزم؟
_ها..هیچی..یعنی خب...من لباسم مناسب نیست.چیزه.
طاها خندید و گفت_چیزه یعنی اون زیر یه خبرایی هست نه؟
یکی زدم به بازوش که مچ دستمو با خنده گرفت و گفت_مگه دروغ میگم؟
و منو از پله ها برد بالا سمت اتاقش.درو باز کرد و گفت_بفرمایید خانم.
تا حالا اتاقش و ندیده بودم.باورم نمیشد.چقد اتاقش قشنگ بود.حس میکردم منبع ارامشه.
دیوارای اتاق یه دست ابی اسمونی و روی سقف اتاق هم ابی بود ولی یه پرنده های ریز سفید هم توش خودنمایی میکرد.
تخت خواب یه نفره با رو تختیه سفید.یه پنجره باز رو به یه خیابون طولانی و خلوت.یه کتابخونه پر از کتابای شعر و ادبیات و تاریخ.طاها نیمه وقت ادبیات تدریس میکرد.توی یه دبیرستان پسرونه و زمان بیکاریشم واسه ارشد میخوند.
برگشتم سمتش.تکیه داده بود به در بسته اتاقش و منو با لبخند نگاه میکرد.
با ذوق زدگی گفتم_وای طاها اتاقت خیلی قشنگه.
اومد جلو و دقیقا روبروم ایستاد و گفت_نه به قشنگیه تو..
رفت کنار و پنجره اتاقش و بست و من تازه چشمم به در اتاقش خورد.باورم نمیشد.یه عکس از من.با موهای ل*خ*ت شده و یه لبخند دندون نما..رو به کسی که ازم عکس گرفته بود چشمک زده بودم و چشمای ریمل خوردم خوشونو قشنگ نشون دادن..
این عکس و توکا ازم گرفته بود.
برگشتم سمتش و گفتم_طاها..این عکس
طاها_خیلی بهش باج دادم تا بهم این عکس و داد.
با ناباوری گفتم_ولی تو..
طاها_تا الان با این عکست اروم گرفتم.
_طاها..
دلم گرفت واسش.یعنی تا این حد عاشقه.تا این حد منو دوست داره.خب خیلی حس خوبیه وقتی میفهمی یه نفر هست که تا این حد دوست داره.
romangram.com | @romangram_com