#غم_نبودنت_پارت_29
افسون با لحن خشن و پر بغضی گفت_غزل تمومش کن..با توام..حرف بزن.
ولی من فقط چهره عصبانی امیر علی جلو چشمم بود.
امشب خیلی جذاب شدهبود.شلوار جین ابی پوشیده بود و بلوز مردونه و اندامی سفید و کت تک مشکی..نامرد میدونست من عاشق این تیپ لباسم..موهاشو محشر درست کرده بود..وای خدا ته ریشش صورتش و با جذبه تر کرده بود..دارم دیوونه میشم.چرا امشب اخماش انقد دلمو لرزوند خدا.
تو حس و بغض خودم بودم که یه سیلی خورد تو صورتم.
به خودم که اومدم چهره نگران و گریون توکا جلو روم بود و افسون جلو پام نشسته بود.
با این سیلی که خوردم اون سد جلو چشمم شکست و اشکام راهشونو گرفتن و اومدن رو گونه هام.صورتم نه اخم کرده بود نه از گریه جمع شده بود..فقط اشکام واسه خودشون میومدن.
توکا نشست رو زمین و سرش و گذاشت رو زانوهاش و گریه میکرد.افسون ولی عصبانی بود و ناراحت داد زد_داری دیوونم میکنی..چته تو؟مگه کسی مجبورت کرد؟خودت خواستی..الان این دیوونه بازیا چیه در میاری؟میخوای کیو عذاب بدی؟
_امشب دلشو شکوندم.
توکا بلند شد.صورتش خیس از اشک بود.
توکا_همین الان میرم و همه چیو به طاها میگم..خسته شدم.کم اوردم..طاقت ندارم.دارم دیوونه میشم تو رو اینجوری میبینم.
دستش به دستگیره نرسیده بود که با صدای خفه ای گفتم_دیگه فایده نداره.دیره.
توکا برگشت_هیچم دیر نیست.خودم با امیر علی حرف میزنم.به پاش میفتم.بالاخره دلش به رحم میاد.
بلند شدم ایستادم.
_صورتم میسوزه.
یه دفعه توکا خودش و انداخت تو ب*غ*لم و گریه کرد..
افسون روشو ازم گرفت ولی دیدم داره اشکاشو پاک میکنه.
همون موقع در باز شد و پروا سرش و اورد داخل و با تعجب گفت_چی شده؟چرا گریه میکنید؟
اومد داخل.
افسون با خنده گفت_هیچی بابا.اشک شوقه.غزلمون عروس شده.
پروا اومد و توکا رو زد کنار و خودش و انداخت تو ب*غ*لمو گفت_غزل..منم میخوام.
یکی زدم تو سرش و گفتم_خفه شو بی تربیت شوهر ندیده.
پروا نگام کرد و گفت_خو منم می خوام.خوش بحالت.طاها که ب*و*ست کرد منم ه*و*س کردم.
با خنده رو مو ازش گرفتمو گفتم_می خوای بگم تو رو هم بب*و*سه.
پروا_میشه؟
توکا یکی زد تو سرش و گفت_نمیری پروا.
افسون_بچه ها بریم بیرون دیگه زشته.خیلی وقته اینجاییم.
صورتامون و درست کردیمو اومدیم بیرون.
شب بعد از صرف شام مهمونا یکی یکی تبریک گفتن و ارزوی خوشبختی کردن و رفتن.
romangram.com | @romangram_com