#غم_نبودنت_پارت_28
و سوت زد و هورا کشید که بقیه جوونا هم همراهیش کردن..
همون موقع طاها با اجازه بابای من و بابای خودش اومد کنارم و یه زنجیر طلا سفید خیلی قشنگی انداخت دور گردنم.موهای فر شدم و کنار زد.نفسای داغش میخورد به گردنمو پشت گوشم.
روبروم ایستاد و با لبخند قشنگی اروم گفت_دوستت دارم.
و جلوی چشم همه بازوهامو گرفت و پیشونیم و ب*و*سید.
داغی لبهاش روی پیشونیم و دستاش روی بازوهام بدنم و سر کرده بود.بیشتر از اینکه خجالت بکشم ترسیدم.ترسیدم از نگاه امیر علی..
اروم سرم و اوردم بالا و بین جمعیت و دست و جیغ جمعیت من دنبال یه جفت چشم قهوه ای عصبانی میگشتم..ولی نبود..هر چقد چشم گردوندم پیداش نکردم.خداروشکر کردم موقعی که طاها جلوی این همه ادم داشت ابراز علاقه میکرد امیر نبود..نبود تا داغون بشه و غیرتش خرد شده.
در حالیکه دستام میلرزید دستای طاها دور کمرم حلقه شد و منو کشید عقب و نشستم روی صندلی.
این چشه خدا..چرا داره اینجوری میکنه؟تموم تنم داغ کرده بود.
طاها_نمی دونی چه حالی دارم غزل.
_میشه..میشه برم؟
طاها با تعجب نگاهم کرد..
طاها_کجا بری؟
_چیزه..
همون موقع افسون اومد و دستم و گرفت و گفت_اقا طاها نترس نامزدت جاش امنه..ببرمش؟
طاها با لبخند قشنگی نگام کرد.
افسون دستم و گرفت و منو برد و گفت_فهمیدم حالت بد شده..
_خب شد امیر علی نبود و ندید..
افسون_دید..
پاهام از حرکت ایستاد..تنم اینبار یخ کرد.با تردید نگاه افسون کردم و گفتم_دید؟اونکه..
افسون_دید و طاقت نیاورد..نتونست بیشتر از این بمونه و خرد بشه..بدون اینکه با کسی خداحافظی کنه رفت.
باورم نمیشد..خدا چکار کردم با امیر..چی داره سرم میاد؟چی داره سرمون میاد؟چرا دارم ناخواسته عذابش میدم؟من که طاقت یه لحظه غمشو ندارم..
افسون منو برد تو اتاقم و نشوندم رو تخت..فکر کنم حالم خیلی بد بود..در اتاق سریع باز شد و توکا اومد داخل..یه لیوان اب قند هم دستش بود و سریع همش میزد..
اومد و جلو پام نشست.افسون شونه هامو ماساژ میداد.
توکا_الهی قربونت بشم..تروخدا غزل.اینجوری نکن..
و لیوان اب قند و اورد جلو دهنم.
ولی من خیره به روبرو بودم..نه گریه میکردم نه دهنمو باز میکردم..ولی چشمام سرخ بودن و داغ..بغض تو گلوم داشت خفم میکرد..
romangram.com | @romangram_com