#غم_نبودنت_پارت_24


یه دفعه زد زیر گریه و گفت_مامان دق میکنه.بابام کمرش میشکنه.غزل..طاها رو همه دوسش دارن..داداش مظلومم ازارش به یه مورچه هم نرسیده..اخه خدا چرا طاها..چی کنم من..دست تنها..دارم میمیرم غزل.

دستم و گذاشتم رو دستش_اروم باش..عمر دست خداست.خدا بخواد خوب میشه.

توکا_نمیدونی چه عذابی میکشم وقتی تو رو اینجوری میبینم.بخدا میدونم چی میکشی.خاک بر سر من..مردم واسه دوستاشون چکار میکنن من چی کردم..عشق دوستم خواهرمو ازش گرفتم..غزل..شرمندتم به قران.

یاد امیر دسن و پامو یخ کرد.یاد دو شب پیش افتادم.پیامش.یعنی انقد ازم متنفر شده؟

_امیر دیگه منو نمیخواد.

صدای گریه های ریز ریز توکا میومد.

خیره به گلای قالی بودم.بغض داشتم.

_گفت دیگه نبینمت.

توکا_غزل..

اشکام سرازیر شدن

_گفت ریشه این عشق و میسوزونه

توکا_غزل غلط کردم.اینجوری نکن.

با گریه گفتم_اون منو نمیخواد.امیر منو نمیخواد توکا.دیگه منو نمیخواد.

توکا منو کشید تو آ*غ*و*شش و با هم گریه کردیم..من واسه از دست دادن عشقمو توکا واسه از دست دادان داداشش..





افسون_ببینمت؟

سرم و اروم اوردم بالا.

افسون_بخند دیگه.

یه لبخند کمرنگ زدم.

افسون نشست جلو پامو گفت_میدونم استرس داری..ولی اروم باش.شاید امشب نیومد.

_بابا خیلی اصرارش کرده.میدونی که چقد دوسش داره.

افسون_هنوز که چیزی معلوم نیست.اصلا پاشو ببینمت؟

بلند شدم ایستادم.امشب بابا یه مهمونی بزرگ گرفته بود..مثلا میخواستن اعلام کنن نامزدیمونو.فامیلای ما همه بودن و خانواده طاها و فامیلاشون هم بودن.

دل نگران بودم که امیر علی میاد یا نه.مطمئن بودم که نمیاد ولی مثل اینکه از شانس قشنگ من بابا امیر و تو خیابون میبینه و بهش اصرار میکنه و که شب بیاد چون کارش داره.

افسون_خیلی ناز شدی

_چه فایده؟

افسون_ببین غزل.این راهیه که خودت انتخابش کردی.پس قوی باش.تو انتخاب شدی که یه نفر و از مرگ نجات بدی ولی به خودت نگاه کنمثل مرده ها شدی..غزل..امشب و قوی باش.باید نشون بدی زور بالا سرت نبوده.خودت خواستی و راضی هستی از بودن با طاها.اذیتش نکن.دلشو خون نکن..اون زمان نداره.

romangram.com | @romangram_com