#غم_نبودنت_پارت_21


با اصرار افسون یه کت دامن فیروزه ای پوشیدمو یه شال حریر سفیدرو موهام انداختم و یه رژ صورتی به لبهای خشکیدم کشیدم..

واسه امشب به جز بابا و فرانک ابجی غزاله و ابجی ترانه با شوهراشون هم بودن.

همه تو سالن خونه جمع بودن و من تو اشپزخونه در حال جون کندن..در حال عرق ریختن و دل دل کردن..خدایا برم یا نه؟

فرانک_غزل جان عزیزم..نمیای؟

چشمامو بستم و تصویر قامت کشیده امیر علی اومد جلو نظرم..شونه پهنشو سینه ستبرش..تصویر خنده هاش..نگاهش وقتی منتظر حرف زدنه منه..حرفای دوپهلوش که منو تا اسمونا میبره..

چشمامو باز میکنم..نه..الان وقت فکر کردن به این چیزا نیست..الان نه خدا.

سینی شربت اناناس و گرفتم دستمو با قدمای لرزونی رفتم تو سالن.جرات نداشتم سرم و بگیرم بالا و چشم تو چشم با یه نگاه ابی بشم..

تمام توانمو جمع کردم و با صدای لرزونی گفتم_سلام.

همه حواسشون به من جمع شد و به گرمی جوابمو دادن..نگاهمو ازشون گرفتم و شربت تعارف کردم..تا بالاخره رسیدم به یه پسر با بلوز ابی..کت شلوار مشکی و بلوز ابیش ترکیب قشنگی با چشمای ابی و موهای مشکیش داشت.

نگاه مهربونش دلمو لرزوند..خدایا حیفه..طاها حیفه.یعنی الان نمیدونه که فقط تا 6 ماه دیگه زندست..

لباش که به لبخند باز شد فهمیدم خیلی وقته بهش زل زدم.اروم شربت بهش تعارف کردم که با صدای مهربونش گفت_ممنون..

و اروم سرش و انداخت پایین.

نشستم کنار ابجی غزاله..تو این جمعی که همه چیش صوری و موقتیه.. جای خالی یه نفر عذابم میده..جای خالی یه مادر..یه مادر که باید باشه تا با نگاهش ارومم کنه..

دست ابجی غزاله نشست رو دستمو نگاه گرمش ارومم کرد..بغضمو قورت دادم و سعی کردم به حرفای بابا و اقای علیپور توجه کنم..

بعد از حرفای همیشگی بابای طاها از بابا اجازه خواست که منو طاها باهم یه صحبتی بکنیم..

با قدمایی اروم و شونه هایی خمیده طاها رو به اتاقم راهنمایی کردم..

طاها روی صندلی میز تحریرم نشسته بود و من روی تخت روبروش نشسته بودم.

طاها_ممنون که اجازه دادی واسه امشب.

چیزی نگفتم..چیزی نداشتم که بگم..

طاها_راستش..خب من..نمیدونم الان باید چی بگم..من تا الان با هیچ دختری رابطه احساسی نداشتم..در واقع شما اولین دختری هستی که پا تو قلبم گذاشته..

بغض داشتم..دلم گرفته بود..هم واسه دل پاک و بی الایش طاها و هم واسه حال امیر..میدونستم امشب شب سختی و میگذرونه..و هم واسه خودم..خودم که تو برزخ گیر افتاده بودم..

طاها عرق رو پیشونیش و پاک کرد و گفت_غزل خانم..من نمیدونم چه طوری بگم ولی..خب..اصلا چیزه..من هیچ شرطی ندارم..چون شما یه دختر کامل هستید و تمام معیارای دختر مورد علاقه منو دارید..همین که منو قبول کردین واسم دنیاییه..

داشتم دیوونه میشدم..حس میکردم چشمم داره میسوزه..داشتم دق میکردم..

چقد این شب و این لحظه رو با امیر علی تصور کرده بودم..ولی الان.

طاها_من دوستتون دارم..غزل خانم.

چشمامو بستم و صدای نفس عمیق طاها رو شنیدمو و قطره های درشت اشک رو گونه هام سرازیر شدن..

چقد ساده و قشنگ گفت دوستم داره و من چقد محتاج شنیدن این جمله از امیر بودم..شنیدم ولی دیر بود..خیلی دیر..

صدای نگران طاها پیچید تو گوشم_ناراحتتون کردم..من..

romangram.com | @romangram_com