#غم_نبودنت_پارت_193
امیر علی_هیس.ولش کن غزل.یادم نیار.دیگه نمیخوام راجبش چیزی بشنوم.
امیر دلش خیلی پاک و بی کینه بود.اگر قبل از این اتفاقا و این دوری و این بیماری داشتمش قطعا من خوشبخت ترین زن دنیا بودم.هر چند که الان هم با داشتن امیر حتی با این وضعیت بازم من بهترین مرد دنیا رو دارم..
دوازده روز از ازدواج من و امیر میگذره.تو این مدت بعد از اون شب کذایی و سه شب بعدش که تو تنهایی من گذشت با هم مشکلی نداشتیم.
بالاخره زنجیر پاره شده طاها رو پیدا کردم..زیر یکی از مبلا افتاده بود.دلم نیومد بندازمش یا بفروشمش..حس میکردم طاها عذاب میکشه ..شب اخر بهم گفته بود هیچ وقت درش نیار .نمیتونستم که با امیر لج کنم.هیچ طوری هم نمیتونستم بهش بفهمونم که گذاشتن این زنجیر تو گردنم معنای خاصی نداره و البته گذاشتنش هم اصلا کار درستی نبود.تصمیم گرفتم قایمش کنم.همینکه پیشم باشه هم شاید روح طاها رو اروم کنه.
پا گشا رفتنا و مهمونیا شروع شد.خونه بابا و ابجی غزاله و ابجی ترانه..فامیل نزدیک و دوست و اشنا.فامیلای امیر علی و کلا هرکسی که باهاشون رابطه نزدیکی داشتیم.
یه شب هم فراز هممونو خونش دعوت کرد.شب خوبی شده بود.
امیر روحیش بهتر شده بود.میخندید و من با دیدن خنده های فارغ از غمش تمام سعیمو واسه بهبودی روحش انجام میدادم.
یه هفته بعد از عقدمون امیر رفت سرکار.دانشگاه و شرکتی که مشاور بود.
بعضی شبا میرفتیم و توی یه پارک خلوت مینشستیمو امیر از دانشجوهاش تعریف میکرد.از پسرا که اونو با همکلاسیاشون اشتباه میگرفتن و از دخترا که تا میفهمیدن امیر استادشونه سعی در دلبری کردن داشتن.
سعی میکردم حساسیت نشون ندم.فقط من میدونستم که امیر دیگه از هرچی دختره حالش بهم میخوره..
حتی گفت سر کلاسام توی اولین جلسه بهشون گفتم که من تازه ازدواج کردم.همیشه هم حلقه رینگ سادش دستش بود.
زندگیمون بد نبود ولی خب خیلی هم عاشقانه نبود.امیر همونطور که خوب بود گاهی هم بد میشد.
نمیتونستم ذره ذره اب شدنش و ببینم.میدونستم خیلی سعی میکنه جلوی من خوب باشه و عادی رفتار کنه یا فقط منتظر یه حرکت اشتباه از منه تا بدجور منو بکوبونه .درسته لبخند میزد ولی خنده هاش با خنده های چهار سال پیشش اصلا قابل مقایسه نیست.
زندگی ما فقط روزمرگی بود.تو این ده دوازده روز بی دعوا و سر و صدا بوده ولی حسش و درک میکنم.وقتایی که بهم زل میزنه و خیره میشه تو چشمام بعد از چند لحظه صورتش چنان سرخ میشه و نفساش تند که میدونم یاد چهار سال پیش افتاده.واسه همین سریع از جلو چشمش بلند میشم.میرم تو اشپزخونه و خودمو مشغول میکنم.بغض میکنم گریه میکنم ظرف میشورم و اشک میریزم.
با فراز حرف زدم و ادرس و شماره روانشناسه رو گرفتم.نمیتونستم برم و بیام پیشش نمیخواستم امیر علی به رفت و امدام حساس بشه.من حتی مزون هم یه مدت نمیرفتم.
فراز با دکتره که دوستش بود صحبت کرد و قرار شد با من تلفنی صحبت کنه و کمکم کنه.
روزی که بهش زنگ زدم صدای یه مرد جوون و پشت تلفن شنیدم.راضی نبودم.کاشکی میتونستم با یه خانم دکتر صحبت کنم ولی فراز خیلی تعریفشو داد و خیالمو راحت کرد که مرد مورد اطمینانیه و از اشناهاشه و البته متاهله..
وقتی جلسه اول باهاش صحبت کردم فقط بهم میگفت اول باید خودت اروم باشی.به خودت و زندگیت ارامش بدی و مسلط باشی تا بتونی به شوهرت هم کمک کنی..
باید صبوری به خرج بدی.از پیشینه امیر که گفتم میگفت بیچاره حق داره.دچار شوک خیلی بدی شده.از یه طرف از دست دادن عشق چندین و چند سالش و از یه طرف غرورش که واسه هر مردی اندازه جونش مهمه خیلی وحشتناکه..این درد و فقط یه مرد مغرور میتونه درک کنه نه حتی یه زن عاشق..
دکتر خیالمو راحت کرد که میتونه کمکم کنه و گفت هروقت که بخوامو هر موقع که مشکلی پیش اومد میتونم باهاش در تماس باشم..
امروز صبح که از خواب بیدار شدم امیر نبود.امروز کلاس نداشت پس رفته بود شرکت.هفته ای سه بار میرفت اونجا.
تخت و مرتب کردم.دست و رومو شستم.تو اینه یه نگاه به خودم انداختم.انگار نه انگار تازه عروسم ابروهام شکل چمن مصنوعی شده بود.باید برم ارایشگاه.
خونه مرتب بود و کار خاصی نداشتم.یه صبحانه سر پایی خوردم و ظرفای دیشب و شستم.یه بسته گوشت چرخ کرده دراوردم..
امروز اصلا حال و حوصله ندارم.کاشکی میرفتم مزون.تو این مدت طرح میزدم و میدادم افسون میبرد.نمی خواستم امیر حساس شه.نمیخواستم فکر کنه کارم مهمتر از خودش و زندگیمونه..
باید واسه یخچال هم خرید میکردم.اماده شدم و سوییچو برداشتم و رفتم پایین.گوشیم شارژ نداشت.دیشب تا دیر وقت داشتم بازی میکردم.جوریکه دیگه امیر بزور از دستم کشیدش..
زنگ زدم به امیر که بگم شارژ گوشیم داره تموم میشه نگرانم نشه ولی جواب نداد.
romangram.com | @romangram_com