#غم_نبودنت_پارت_191
مهمونی به صرف شام بود ولی من نخوردم خواستم شب با امیر بخورم.
جشن که تموم شدهمه رفتن.ابجیا ب*و*سیدنمو و دیگه اخراش داشتن گریه زاری میکردن.از فرانک حال بابا رو پرسیدم گفت دلتنگته و تو خونه بند نمیشه.
مهمونا که رفتن فقط من موندم و مانا و سه تا از دخترای فامیلشون که خیلی دخترای خوبی بودن.با کمک هم خونه رو جمع و جور کردیم.با مانا اصلا حرف نمیزدم.حوصلشو نداشتمو اونم فکر کنم همین نظر و داشت.
زنگ و زدن و امیر و باباش اومدن.جلوی بابا همایون روم نمیشد با این لباس رفتم و جوراب شلواری ضخیم و مشکی که با خودم اورده بودم و پوشیدم.میدونستم امیر خوشش نمیاد حتی جلوی محارمم هم خیلی باز بگردم.
بابا همایون دست انداخت دور کمرمو منو نشوند کنار خودش و کلی سربه سرم گذاشت و بعدشم رفت تو اتاقش تا لباساشو عوض کنه.اعظم جون هم رفت تو اشپزخونه تا غذا رو گرم کنه و سه تا دخترای فامیل امیر علی هم تو اشپزخونه در حال شستن ظرفا بودن.
فقط من و امیر علی و مانا تو سالن نشسته بودیم.
مانا زل زد تو چشمامو با خنده خبیثی گفت_غزل جون چقد گردنبندت قشنگه..
قلبم از کار ایستاد.امروز چرا همه به زنجیر من گیر دادن.
_ممنون.
فکر نمیکردم انقد پست و عوضی باشه که این جمله رو ازش بشنوم..
مانا_شنیدم هدیه نامزد سابقته..خدا رحمتش کنه چقدم که با سلیقه بوده..معلومه با عشق انداخته گردنت که هنوزم درش نیاوردی..
و با لبخندی که عوضی بودنشو خیلی به رخ میکشید از کنارم رد شد و رفت تو اتاق.
حتی جرات نداشتم سرم و برگردونم سمت امیر.میدونستم الان فوق فوق عصبانیه.
خواستم بلند شم که صدای عصبیشو شنیدم.از لای دندونای بهم چسبیدش گفت_بشین..جم نمیخوری غزل.
بغض کردم.ترسیدم.خدا لعنتت کنه مانا.گفته بود زندگیمو جهنم میکنه این از اولیش.
نفهمیدم چطور شام خوردیم و چی خوردیم و چطوری خداحافظی کردیم.امیر عصبی بود و اعظم جون هم فهمیده بود.
تو ماشین ساکت نشسته بودم و حتی نفس هم به سختی میکشیدم.
دستشو محکم دور فرمون چسبیده بود و تند تند و عصبی نفس میکشید.
ماشین و تو پارکینگ پارک کرد و رفتیم تو.
پامو گذاشتم تو خونه.عذاب وجدان گرفتم.من باید بهش میگفتم.پشت سرم بود.
اروم برگشتم سمتش که سیلی محکمش بد جور نشست رو صورتم.
بغض داشتم ولی اشک نریختم.میدونستم گریه کردنم بدتر عصبیش میکنه.
منو چسبوند به دیوار تو راهرو گفت_میدونستم یه اشغالی..دروغگوی عوضی.همه حرفات دروغ بود.هنوزم به یادشی..هنوزم دوسش داری.
اشکم چکید..گریه کردم.طاقت نیاوردم.
_نه امیر به خدا نه..از اولشم نداشتم.بخدا دوسش نداشتم.
داد زد_خفه شو لعنتی..
زنجیر و گرفت تو دستش و گفت_پس این چیه؟این نشونه چیه؟انقد بهش وفاداری؟انقد که یادگاریاش هنوز اویزونته؟اره؟د اخه لعنتی اگه نتونستی فراموشش کنی چکار من داشتی؟
_امیر بقران اشتباه میکنی..
romangram.com | @romangram_com