#غم_نبودنت_پارت_19
همه اینا رو با بغض میگفتم و از ته دل ارزو میکردم که هیچ کدومش تحقق پیدا نکنه..
افسون_بعدش؟
_افسون..طاها رو دکترا جواب کردن..فقط چند ماه زندست..من تنها کسیم که میتونه اخرین ارزوشو براورده کنه..میتونه روزای قشنگ و لحظه های ناب براش بسازه..
افسون با پوزخند گفت_میتونی وقتی دلت یه جای دیگه است واسه یه نفر دیگه لحظه های ناب بسازی..حرفای عاشقونه تحویلش بدی؟
رو کردم به پنجره باز اتاقم..هنوزم نم نم بارون بود..
_نقش که میتونم بازی کنم.
افسون اومد و روبروم کنار پنجره به دیوار تکیه داد و گفت_امیر همیشه میگه..من فقط یه بار عاشق میشم..یه بار پیشنهاد ازدواج میدم..یه بار میارمش تو خونه ام و تو قلبم..ولی تا ابد واسه همیشه همیشه عاشقش میمونم..نه یه بار..همیشه و هر لحظه..غزل ..میدونی امیر ادمی نیست که دوباره برگرده سمتت؟میدونی چه غرور خرکی داره..
_می خوای زجرم بدی؟
افسون_شاید نظرت عوض شد.
دست کشیدم رو چشمای اشکیمو گفتم_عوض نمیشه..حس میکنم اگه به طاها کمک نکنم خدا ازم دلخور میشه..افسون احساس میکنم خدا داره امتحانم میکنه..
همه چی خیلی سریع گذشت.همه چی افتاد رو دور تند.خیلی سخت بود بخوای خودت و راضی و خوشحال نشون بدی و از درون شکسته باشی..داغون باشی.
وقتی به توکا گفتم راضیم گفتم قبوله و تو بازیش شرکت میکنم شوکه شد باورش نمیشد..افتاد جلو پامو دستمو ب*و*سید.دستمو کشیدمو و رومو ازش گرفتم.ازش دلخور یا ناراحت نبودم .شاید اگه منم جای اون بودم واسه زنده موندن بیشتر تنها داداشم هر کاری میکردم
حتی عوض کردن اینده یه دختر..
توکا مجبورم نکرد من حق انتخاب داشتم
ولی انتخابی که خودش هم میدونست جواب من چیه..
مامان توکا زنگ زد به فرانک وقت گرفت واسه خواستگاری..فرانک میگفت خیلی خوشحال بوده و میگفته ارزوم بوده که غزل عروسم بشه.
افسون دلخوره و دلگیر..ولی بهم حق میده ابجی غزاله و ترانه وقتی فهمیدن من راضیم که بیان خواستگاری خیلی شوکه شدن..میدونستم که اونا هم فهمیدن من از امیر علی خوشم میاد نگاه خیره امیر و روی من دیده بودن ..فهمیده بودن شاید یه حسی این وسط باشه..
ابجی ترانه وقتی فهمید من راضیم واسه طاها خیلی سعی کرد از زیر زبونم حرف بکشه که جریان چیه؟که ایا مجبور شدم ؟نکنه راضی نیستم و تو خونه اذیتم و مشکلی دارم..ولی من بازم مثل همیشه رفتم تو نقش دختر مهربون قصه و با خجالت سرم و انداختم پایین و گفتم_من مشکلی ندارم ابجی..
به همین راحتی..همین لپای سرخ از خجالت بقیه رو هم راضی کرد.
بابا مشکلی با خانواده طاها نداشت..درواقع خیلی هم قبولشون داشت و همیشه از طاها و سربزیریش تعریف میکرد.
خانواده ما و طاها سالها با هم همسایه و دوست بودیم و رفت و امد خانوادگی داشتیم.
توکا همسن من بود و همبازی من و افسون.
طاها اما 4 سال از ما بزرگتر بود.یه پسر 24 ساله لیسانس ادبیات..عاشق شعر و طبیعت..سربزیر و فوق العاده مهربون و احساساتی..چشمای ابیش منبع ارامش بود..صدای لطیف و گیراش وقتی واست حافظ میخوند میبردت تو خلسه.ولی واسه من طاها جای داداش نداشتم بود..همیشه دوست داشتم مثل توکا منم برادر داشته باشم..طاها واسم شد یه دوست یه برادر.
طاها حیف بود..واسه مردن..واسه نبودن..
نمیدونم تو این مدت چرا همش منتظر امیر علی بودم..که بهم زنگ بزنه صداشو بشنوم..بیاد دم در خونه و ببینمش..بیاد و فقط نگام کنه..مطمئنم که نظرم بر نمیگرده ولی خب دلم براش تنگ شده..واسه صداش ..نگاهش چشمای قهوه ایش..واسه شوخیاش واسه چشمک زدنش..واسه ر*ق*صیدن با هاش..واسه دیدن مچ انداختنش با پسرا و اول شدنش..واسه اینکه باشه چون دلم میخوادش..
چی کنم بی امیر؟چی کنم با طاها؟چقد تظاهر کردن سخته..
افسون_نمی خوای ارایش کنی؟
سرم و اروم تکون دادم..خیره بودم به تصویر دختر غمگین تو اینه..
romangram.com | @romangram_com