#غم_نبودنت_پارت_189




نور خورشید از لای پرده ی حریر اتاق گذشت و باعث شد چشمامو اروم باز کنم.تنم کوفته بود.حس میکردم از یه ساختمونه چند طبقه پرت شدم پایین.

امیر نبود.لباسی که دیشب تنم بود الانم تنم بود ولی برعکس.خندم گرفت.

با هزار بدبختی بلند شدم و رفتم حموم و یه دوش طولانی گرفتم.

اومدم بیرون و یه تاپ دامن لیمویی پوشیدم و موهامو مرتب کردم.عطر زدم و یه رژلب به لبهام کشیدم.

اومدم بیرون.امیر توی نشیمن روی کاناپه خوابیده بود.نگاهی به ساعت انداختم 11 بود.

رفتم تو اشپزخونه و چشمم به سینی های صبحانه روی اپن افتاد.لبخندی زدم.کار ابجیا و فرانکه..کاشکی بیدارم میکردن.

یه لقمه خامه عسل خوردم و اومدم تو سالن کنار امیر علی نشستم.دستش و گذاشته بود رو پیشونیش.

دستمو رو سینش حرکت دادم که چشماشو اروم باز کرد و با دیدن من لبخند زد.

_بیدار نمیشی؟

نگاهی به لباسام انداخت . با خجالت سرم و انداختم پایین.دستی به گونه های سرخ شدم کشید و گفت_از کی خجالت میکشی؟

بلند شد نشست و منو نشوند روی پاهاش.

دستش و دور شکمم قفل کرد و گفت_ببخش اگه گاهی حرفام..

من نمیخواستم امیر جلو من بازم بشکنه.سریع پریدم بین حرفشو گفتم_همه چیز و فراموش کن امیر..فقط به خودمون دوتا فکر کن.من دوستت دارم .

اروم گونش و ب*و*سیدم.

بی قرار ب*غ*لم کرد و گفت_نه به اندازه من..

بلندم کرد و برد تو اشپزخونه و کنار خودش نشوندم.با هم صبحانه خوردیم و حرف زدیم و خندیدیم.اولین بار بود بدون بحث و نیش و کنایه با همه بودیم و بی دغدغه حرف میزدیم.

امیر علی_راستی مامان واسه عصری یه مهمونی زنونه گرفته.

_واسه چی؟

سرش و انداخت پایین و گفت_بخاطر تو.میدونست دوست داشتی جشن..

_امیر من هیچی دوست ندارم الا تو..فقط تو مهمی.هرچی تو بخوای منم میخوام پس خودتو اذیت نکن.

دستش و نوازش گونه روی دستم کشید و گفت_مهربونیت و هیچ وقت نمیتونم انکار کنم.

بعد صبحانه مفصلی که بیشتر به نهار میخورد رفتیم توی نشیمن.من روی زمین نشستم و تکیه دادم به مبل و امیر هم اومد و سرش و گذاشت رو پاهام.

امیر علی_غزل با موهام بازی کن.

و من چقد عاشق بازی کردن با موهای امیر بودم.دستم و فرستادم لابلای موهای قهوه ای امیر و تکونشون میدادم.انقد این کار و تکرار کردم تا خوابش برد.خودمم خسته شدم.یه دستم تو دست امیر بود و یه دستم لابلای موهاش.

سرم و خم کردم و کنار دسته مبل گذاشتم و خوابم برد.

چشم که باز کردم روی تخت و تو اتاق بودم.کنار امیر.زل زده بود به چشمام.

لبخند منو که دید گفت_چشمات خمارم میکنه..

romangram.com | @romangram_com