#غم_نبودنت_پارت_188
خواست بره که دستشو کشیدم و برگشت.
_تو حق نداری راجب من اینجوری فکر کنی..اگه به پاکیم شک داشتی چرا گذاشتی زنت بشم؟
امیر زل زد تو چشمام..نفس نفس میزد_که هرروز عذابت بدم..
دستم افتاد از رو دستش..دهنم باز مونده بود..ولی امیر انگار درددلش تازه باز شده بود.
امیر علی_که هرروز درد بکشی و من ل*ذ*ت ببرم.چون دیدی زجر کشیدنمو دم نزدی..من احمق بخاطر تو یه روز میخواستم از این دنیا دل بکنم.بخاطر تو اشغال رفتم 50 تا قرص با هم بخورم همین مانایی که الان چشم دیدنشو نداری منو نجات داد.یه ذره معرفت اون شرف داره به تو بی معرفت..چی از عشق حالیته ها؟
به عشق تو شبا تا خرخره عرق میخوردم که فقط تو اون حالت نفهمیام کنارم باشی که حست کنم باهات بگم و بخندم که فقط من باشم و تو نه اون پسره..
روشو برگردوند و حرفش و خورد.خودشم میدونست دستش از دنیا کوتاست.
نشست لبه تخت.
امیر علی_24 روز تو اسایشگاه بستری بودم.نه دیوونه بودم نه زنجیری فقط چشم براه بودم.دکترا میگفتن افسردگیه ولی من فقط چشم براه تو بودم.پشت پنجره اون اتاق سرد فقط منتظر تو بودم.شبا کاب*و*س میدیدم..من و تو و طاها.خنده های تو پوزخندای اون پسره صدای خنده ها و قیافه مردمی که منو با تمسخر نشون همدیگه میدادن.
یه دفعه بلند شد ایستاد و داد زد_میفهمی..من این همه درد کشیدم.تو هم باید بکشی باید درد منو بکشی تا من اروم شم..
هولم داد و از کنارم رد شد.چنگ زد به کتش و از خونه زد بیرون.
بغضم ترکید.نشستم رو زمین و زار زار گریه کردم.خدا چی کشیده..چشم انتظاری سخته تنهایی سخته منم همه اینا رو کشیدم ولی حس امیر..حس خ*ی*ا*ن*ت حس خرد شدن غرور واسه پسر مغروری مثل امیر که تا اشاره به چیزی کرده در اختیارش بوده ..وای خیلی سخته.
خدایا من چی فکر میکردم..فکر میکردم اونجا برای خودش خوشه و داره درسش و میخونه و من اینجا با مریضی و مرگ طاها دست و پنجه نرم میکنم.ولی خب منم کم نکشیدم خدا..
فکر افسردگیش خودکشیش حالمو خیلی بد کرد.من چطور باید کمکش کنم؟چطور باید جبران کنم؟
از اتاق زدم بیرون.رفتم تو اشپزخونه و از بین دواها یه مسکن پیدا کردم و با اب خوردم.عطش داشتم..سرم درد میکرد..
یهویی اومدن امیر تو اتاق باعث شد اصلا حواسم از لباسم پرت بشه و معذب نباشم.
خسته بودم.چشمام میسوخت ولی نگران امیر بودم.
بهش زنگ زدم.سه بار و هر سه بار جوابمو نداد.
رو تخت نرم و سفید اتاق دراز کشیدم و پتوی سفید و ساده ولی بزرگی و کشیدم روم.
چراغا خاموش بودن و چشمام از اشکایی که ریخته بودم میسوخت.بستمشون..
نمیدونم چند ساعت گذشت ولی صدای در اومد و بعد از چند لحظه بوی عطر امیر و بالا پایین شدن تخت.پس اومد.خیالم راحت شد.چشمام داشت گرم میشد که گرمی دستش و روی کمرم احساس کردم.نوازش ارومش روی پهلومو بازوم..منو اروم کشید تو ب*غ*لش و کنار گوشم اروم گفت_غزل..بیداری؟
بیدار بودم و منتظرش..امشب شب عروسیم بود.
چشمامو باز کردم.نگاهم به چشمای قهوه ایش افتاد که پر از رگه های قرمز بود.دلمو به درد اورد.امیرم خسته بود.
دستمو کشیدم روچشماش.بستشون..رو پلکاش رو ابروهاش روی ته ریش زبر صورتش..روی تک تک اجزای صورتش که واسه من قشنگ و دلنشین بود.
_امیر..ارومی؟
سرم و چسبوند به سینش و گفت_تو که باشی ارومم.
حس خوب بودن امیر صدای نفساش هر چند نا منظم صدای دیوانه کننده طپش قلبش بخاطر این همه نزدیکی به هم گرمای آ*غ*و*شش شب خوبی رو برام درست کرد.اون شب امیر مال من بود و من مال امیر..شب ما بود..یه شب اروم و عاشقانه که فقط صدای نفسای من و امیر اون ارامش عاشقانه رو بهم میزد..
romangram.com | @romangram_com