#غم_نبودنت_پارت_187


نگاهم کرد.زل زد تو چشمام و طلبکارانه گفت_الان بدم..

ترسیدم از لحنش.مثل کسی که دنبال شر بگرده حرف میزد.

بلند شدم ایستادم.

_من کجا باید لباس عوض کنم؟

اونم بلند شد ایستاد.دو دکمه اول لباسش باز بود و بلوزش از تو شلوارش دراومده بود.

دقیقا روبروم ایستاد.

امیر علی_همینجا..

اب دهنم و قورت دادم.غزل اروم باش.امیر علی شوهرته.حق نداری از این لوس بازیا در بیاری.خودت هم میدونی هر ازدواجی تهش همینه دیگه..

سعی کردم چهرمو اروم نشون بدم.

_تو هم اینجا میمونی؟

نگاهش تغییر نکرد.ولی معلوم بود تو سرش هزار تا فکر وول میخوره.

برگشتم و رفتم سمت کمد سفید گوشه اتاق و در حالیکه گره مانتو مو باز میکردم گفت_اگه بخوای میمونم.

.بازش کردم.چند دست مانتو و شلوار و شال و روسری.پایین کمد چند تا کفش و کیف ست.چند تا کشو پایین بود.لباس تو خونه ای و لباس زیر و لباس خواب.

از خجالت واسه چند لحظه چشمامو بستم.فکر اینکه امیر خودش رفته و اینارو خریده داغم میکرد.نفسمو فوت کردم..بالاخره که چی..امشب عروسیمه مثلا..

نمیدون چه احساسی دارم وقتی هیچیم مثل بقیه عروسا نیست چرا شبش باید مثل بقیه باشه..هر کاری کردم دستم نرفت سمت لباس خوابا.

از بین لباسای تو خونه یه پیراهن سفید یقه باز با گلای ریز صورتی دراوردم.کوتاهیش تا روی زانوم بود که البته خودش دست کمی از لباس خواب نداشت.

بلند شدم و برگشتم ولی..امیر نبود.یعنی چی؟چرا رفت؟یعنی منو پس زد یا نه رفت که خجالت نکشم؟چرا جواب بعضی سوالا انقد سخته واسم؟

بدون اینکه در اتاق و ببندم مانتو و دامنم و در اوردمو لباسو پوشیدم..موهامو باز کردم و توشون دست کشیدم.. کفشامو از پام دراوردم.کف پاهام که به سرامیکای خنک اتاق میخورد حس خوبی بهم میداد.انگشتای پاهامو کشیدم و ماساژشون دادم.رفتم روبروی اینه و از روی وسایل ارایشی روی میز با شیر پاک کن ارایشمو پاک کردم.

روم نمیشد با این لباس برم بیرون.تا الان جلوی امیر با این لباسا نبودم.جلوی هیچکس نه تنها امیر..خب سختمه.

رفتم کنار پنجره و پرده حریر اتاق و کشیدم.دست گذاشتم روی شیشه خنک و پیشونیمو بهش چسبوندم..حس خوبی داشت..امشب چی میشه خدا؟

هنوز پیشونیم رو شیشه خنک بود و غرق حس خودم بودم که پهلوم کشیده شد عقب..امیر بود عصبی نگاهم کرد و گفت_نمیفهمی با این لباس نباید بری جلو پنجره؟واقعا درکت انقد پایینه؟

با تعجب نگاهش کردم.

_من..اخه شب بود..

امیر_شب یا روز..این همه اپارتمان این روبرو هست و ماشالله همشونم پسر مجرد توشونه..

پرده ها رو محکم کشید و نگاهم کرد و گفت_غزل من حوصله ندارم از فردا یکی از راه برسه بگه برو زنتو جمع کن زنت فلانه بلانه..که به خداوندی خدا چیزی راجبت بشنوم خونت حلاله..

بغض گلومو گرفته بود.

_مگه من چکار کردم که بخوای چیزی راجب من بشنوی؟مگه تا حالا چیزی شنیدی؟

پوزخند زد و گفت_من چه میدونم؟از خودت بپرس..

romangram.com | @romangram_com