#غم_نبودنت_پارت_186


بابا دست منو گذاشت تو دست امیر و با صدای گرفته ای گفت_بی مادر بزرگش کردم..مراقبش باش.

سرمو گذاشتم رو سینه بابا و از ته دل گریه کردم.دلم تنگ شده بود واسه مامان.بابا پیشونیم و ب*و*سید و بی حرف از کنارم رد شد.دیدم چشمای اشکیتو بابا ..فرار نکن.

ابجیا یکی یکی ب*غ*لم کردن و اونا هم گریه و اشک و دلتنگی..

فرانک گونمو ب*و*سید و گفت_بالاخره بهش رسیدی..

با تعجب نگاهش کردم که گفت_میدونستم دوسش داری.خوشبخت بشی عزیزم..

و من جای دستای پر مهر مادرم دستای زحمت کشیده فرانک و ب*و*سیدم.واسم هیچی کم نذاشته بود.گریه کرد.فرانکی که مثل کوه محکم بود امشب گریه کرد.

افسون و توکا هم گریه میکردن ولی نیومدن جلو.اونا هم رفتن و سوار ماشین شدن ولی صدای هق هقشون به گوشم میرسید.

فراز اومد جلو ب*غ*لم کرد و گفت_ببینمت عمویی.بابا مگه امیر علی ترس داره؟

رو کرد به امیر و گفت_امیر دخملمو اذیت نکنیا..جونم به جونش بنده.

دست امیر حلقه شد دور کمرم.

امیر علی_مراقبشم..

بابا همایون پیشونیمو ب*و*سید و اعظم جون منو امیر و با هم ب*غ*ل کرد و اونم اشک شوق ریخت واسه عروسیه یه دونه پسرش..

همه رفتن و فقط من موندم و امیر علی و خونه ای که مطمئنم روزای سختی و قراره توش بگذرونم..





خونه از تمیزی برق میزد.وسایل اشپزخونه همه تمیز و براق و حتی یخچال هم عوض شده بود و جاش یه ساید بای ساید سیلور اومده بود.

سالنا همه تمیز و یه تغییراتی توی دکوراسیونش داده بودن.هردوسالن پرده کشی شده بودن.پرده های مناسب رنگ فضا..

امیر رفت تو اتاق..من وسط سالن ایستاده بودم.کجا باید برم؟روم نمیشد برم تو اتاق.نشستم روی یکی از مبلا.

چند دقیقه گذشت خبری نشد.خسته شدم.

بلند شدم و رفتم سمت اتاقا.در اتاق خواب باز بود.رفتم تو.امیر نشسته بود لبه تخت..کتش و دراورده بود و دستاش و بین موهاش فرستاده بود.

نگاهی به اتاق انداختم.تخت قبلی رفته بود و به جاش یه تخت بزرگ و سفید با تاج بزرگی که پارچه اش سفید و طرح های فیروزه ای بود تکمیل میشد.دوتا گل میز سفید و یه گلدون گرد شیشه ای که چند شاخه مریم توش بود.پرده های حریر سفید با خط های بلند فیروزه ای و یه قالیچه گرد فیروزه ای وسط سرامیکای سفید اتاق خودنمایی میکرد.

یه ساعت شکل اشعه های خوردشید به دیوار روبرو وصل بود.طرح دیوار ها کاغذ دیواری سفید با خط های ریز و کمرنگ فیروزه ای بود.

خیلی اتاق قشنگی بود کلا همه چیزش سفید و فیروزه ای بود و ارامشبخش..

رفتم جلو..

_حالت خوبه امیر؟

دستاشو کشید رو چشماشو گفت_نه..خوب نیستم.

کنارش نشستم.

_تو که خوب بودی؟

romangram.com | @romangram_com