#غم_نبودنت_پارت_185


فراز اوردمون یه پارک.خیلی جای قشنگی بود.یه پارک گرد بود که تپه مانند بود و سنگ فرش میخورد و میرفت بالا.و خوبیش این بود که خیلی خلوت بود.

اول بردمون تا بالا و اونجا رو نشونمون داد.خیلی قشنگ بود.فضای سبز و نیمکتای رنگی و چراغای روشن و فضای نیمه روشن هوا و باد خنکی که میوزید حس خوبی بهم میداد.

فراز دوربینشو دراورد و از هممون چند تا عکس دسته جمعی گرفت و بعدش من و امیر و کشوندن و بردنمون و عکسای دوتایی ازمون گرفتن.خیلی قشنگ شدن.ژستامون خیلی خوب از اب دراومد.

اروم اروم اومدیم پایین و کنار ماشینا جا پهن کردیم و نشستیم.فراز از قبل تدارک همه چیو دیده بود.جعبه های شیرینی و پاکتای ابمیوه رو دراورد و از همه پذیرایی کرد.

بعدم سیستم ماشینشو روشن کرد و یه اهنگ شاد گذاشت و همشون ریختن وسط.پرهام و پروا و مهرداد و افسون و توکا و فراز و البته ارین عزیزم که بخاطر مراسم من مرخصی گرفته بود.

مانا ولی اخم کرده نشسته بود و هرچقد اعظم جون بهش گفت بره قاطی بچه ها قبول نکرد.به درک بشین تا بپوسی..

من و امیر علی کنار هم نشسته بودیم و با لبخند نگاه بچه ها میکردیم.خوبیه پارکه به این بود که جای نسبتا پرتی بود و کسی نبود مزاحممون بشه.

فراز اومد و بزور دستای من و امیر و گرفت و کشوندمون وسط.بچه ها دورمون میر*ق*صیدن و کل میزدن.

میدونستم همه این کارای فراز واسه امروزه ..که غصه نداشتن جشن و نخورم.واسه اینکه دید از صبح چقد تو خودمم و دلم گرفته.خواست روحیمو عوض کنه نخواست حسرت شادی و خنده و دست و ر*ق*ص واسه عروسیم به دلم بمونه.

فراز دید امیر نمیر*ق*صه با اینکه صمیمیتی باهاش نداشت دستشو گرفت و شروع کرد باهاش ر*ق*صیدن.افسون و توکا هم دور من بودن.پسرا یه سمت و دخترا یه سمت.

ارین ازمون فیلم میگرفت.میخواست دوربین و بده مانا که بیکار ایستاده بگیره افسون نذاشتش.گفت الان از حسودی میزنه همه فیلما رو پاک میکنه.

فراز رفت و بابا و بابا همایون و شوهر خواهرا رو هم اورد وسط.

بابای امیر دست منو گرفت و با من میر*ق*صید.چقدم که شیک میر*ق*صه..معلوم شد امیر به کی رفته.

بازم فراز رفت و اینبار ابجیا و اعظم جون و فرانک و اورد وسط.بجز مانا که اخم کرده یه گوشه ایستاده بود همه وسط بودن.

بابا همایون و بابای خودم پول دراوردن و رو سرمون شاباش میکردن.میون اون پولا گلای یاس شاباش شده رو سرم متعجبم کرد.ایستادم و با تعجب توکا رو دیدم که از تو کیفش گل یاس دراورد و ریخت رو سرم..یه روزی طاها میخواست این کارو واسم بکنه..حالا توکا کرد.لبخند مهربونی بهم زد نم اشک و تو چشماش دیدم ولی سریع به خودش مسلط شد و شد همون توکای شاد..

واسه اولین بار بعد از سالها خنده های از ته دل و بی اخم امیر و دیدم.دلم باز شد.چقد دلتنگ این خنده های قشنگ و مردونه بودم.

همه که خسته شدن حالا گرسنشون شده بود.

امیر علی رو کرد به جمع و گفت_نوبت شام عروسیه..

و همه رو دعوت کرد شام توی رستوران.

در کمال تعجب بردمون همون رستورانی که توش خاطره خواستگاری از همدیگه رو داشتیم.لبخند اومد رو لبم.خواستگاری و عروسیمون همینجا بود.

یه میز بزرگ گرفتیم و هممون ی جا نشستیم.همه خوشحال بودن.میگفتن و میخندیدن و بازم ارین ازمون فیلم میگرفت .

منم خوشحال بودم.چقد از این کار فراز حس خوبی گرفتم چقد نیاز داشتم به این حداقل جشن خودمونی به اینکه یکی واسم دست بزنه دورم بر*ق*صه روسرم شاباش کنه و واسم کل بکشه.اینکه شب عروسیم حد اقل شامش و بخورم..

ارین_غزل و امیر..منو نگاه کنید.

با دوربینش روبرومون ایستاده بود و میخواست عکس بگیره.

امیر دستش و حلقه کرد دورم و روی بازوم گذاشتش.سرمو تکیه دادم به سرشو با لبخند بیه دور بین نگاه کردیم..

عکس قشنگی شد.شاید یه عکس به یادموندنی..

بعد از شام ایندفعه نوبت عروس گردونی بود که همه دنبال ماشین ما بیان و فراز هی با ماشینش لایی بکشه و امیرم قشنگ جوابشو بده..

جلوی اپارتمان امیر یا بهتر بگم خونمون ایستادیم.همه پیاده شدن.

romangram.com | @romangram_com