#غم_نبودنت_پارت_182


تندی دوییدم تو اشپزخونه و یه لیوان اب خنک اورم که نصفش ریخت سر راه.یه خورده بهش دادم.گشتم تو جیبش و یه دونه قرص خالی بدون پوشش پیدا کردم.نمیدونستم قرص چیه ولی گذاشتم تو دهنش و با اب بهش دادم خورد.نفساش بعد از چند لحظه ارومتر شدن.لرزش دستاش کمتر شد.خودش و کشید و دراز شد رو زمین.

سریع رفتم بالا.یه بالش و مانتو و کیف و شالمو اوردم و اومدم پایین.بالش و گذاشتم زیر سرش.

کنارش نشستم و دستاشو گرفتم تو دستم.از دست خودم عصبانی بودم.نباید حالش و خراب میکردم.منو بگو از دستش دلخور بودم.من که میدونم کاراش دست خودش نیست چرا دارم عذابش میدم.

یکم که بهتر شد بی حال چشماشو باز کرد.

با دیدن حال زارش دلم گرفت و بالاخره بغضم ترکید و اروم اروم اشکام ریختن.

_امیر ببخشید.بخدا نمیخواستم اذیتت کنم.خودت هم میدونی که تقصیر من نبود.ولی تروخدا اینجوری نکن با خودت.بخدا قسم به ارواح خاک مادرم طاقت دیدن ناراحتیت و ندارم.امیرم قول میدم بشم همونی که تو میخوای..فقط تو خوب شو..اروم شو.امیر..

نگاهم میکرد و من اشک میریختم و حرف میزدم.

دستموکه تو دستش بود و محکم گرفت و برد کنار لبش و اروم روشو یه ب*و*سه زد.یه ب*و*سه از جنس عشق..

یه ب*و*سه اروم بی خشونت..

ارام بگو دوستت دارم هایت را..

بیا نزدیک تر

میخواهم

صدای گرم نفس هایت

دیوانه ام کند...





امروز 5 شنبه است.روز عقد من و امیر علی.خب داشتن استرس واسه هر دختری تو همچین روزی طبیعیه ولی واسه من از بقیه دخترا خیلی بیشتره.

از اون شب به بعد نه امیر و دیدم نه باهاش تماسی گرفتم.اونم تلاشی واسه دیدن منو شنیدن صدام نکرده.اونو نمیدونم ولی من فرصت میخواستم.دوست داشتم فکر کنم.درسته من خودم برای برقراری این رابطه قدم جلو گذاشتم و واسه سلامتی امیر از همه چیم گذشتم ولی این رفتارایی که جدیدا ازش دیدم دست و دلم و خیلی لرزوند.به این چند روز نیاز داشتم واسه فکر کردن واسه خاطر اینکه ببینم حاضرم واسش تا کجا پیش برم.باید یه چیزایی و برای خودم روشن میکردم.باید درست و منطقی تصمیم میگرفتم.با خودم گفتم فقط تا 5 شنبه وقت دارم.بعد از اون هر چی که بشه من مسئولشم.باید تا اخر پاش وایسم..درسته از اول فکر میکردم سخته ولی دیگه نه تا این حد.

الان تو این چند روز میدونم که شاید رفتارایی خیلی بدتر از اینا درانتظارم باشه.

با شناختی که از امیر پیدا کردم مطمئن شدم که حالش اصلا خوب نیست.با فراز صحبت کردم و همون روانشناسی و که روی روابط خودش و توکا نظارت داره رو بهم معرفی کرد.حتما باید برم پیشش.دیگه نمیشه ریسک کرداز شب تولدش خیلی ترسیدم.هیچ وقت انقد عصبی و ترسناک ندیده بودمش..انقد سرخ بود که منتظر بودم هر لحظه سکته رو بزنه.

اون شب بزور زیر ب*غ*لش و گرفتم و سوار ماشینش کردم و اوردمش .بی حرف و در سکوت تا خونه خودمون اومدم.حالش خوب شده بود و میتونست رانندگی کنه.

در خونمون نگاهش کردم ولی اون اصلا نگاهم نمیکرد.صداش زدم اروم گفت_خسته ام..

بی حرف از ماشین زدم بیرون و رفتم تو و بعد از چند لحظه اونم رفت.

درسته از بی مهریش گریه کردم و اون ندید ولی بازم بهش حق میدادم.الانم از خدا فقط ارامش واسه امیر میخوام و صبر برای خودم..

در اتاقم باز شد و افسون و توکا و پروا با خنده و سر و صدا اومدن تو که منو مثلا اماده کنن.

دوش گرفته بودم.موهام و جمع کرده بودم و با یه گیره بسته بودمشون.

یه مانتو دامنی سفید با پولکای طلایی پوشیدم و کفشای پاشنه بلند طلاییم.یه هد بند که همش از پولکای طلایی بود رو موهام کشیدم و شال حریر سفید و رو موهام اویزون کردم.

سایه طلایی زیر ابروهام کشیدم و ریمل به مژه هام.رژ لب هلویی و رژ گونه ستش هم ارایشمو نکمیل کرد.

romangram.com | @romangram_com