#غم_نبودنت_پارت_151
زل زده بودم به میز و رفته بودم به اون روزا.
_دوستم داشت شاید چیزی بیشتر از دوست داشتن.عاشقانه بهم محبت میکرد.قشنگترین حرفاش مال من بود.مهربونترین رفتارش مال من بود.ولی من عاشقش نبودم فقط نقش یه نامزد همراه ومهربون و بازی میکردم.
من دلم جایی دیگه بود چطور میتونستم دل بدم به یه نفر دیگه..ولی دروغ چرا؟این اخریا دلبسته محبتای پاک و بی الایشش شده بودم.منش و رفتارش عاشقانه بود..
صدای عصبی امیر علی حواسم و جمع کرد که کجام..
امیر علی_اومدی اینجا که این چرت و پرتا رو تحویل من بدی؟باشه فهمیدم چقد همدیگه رو میخواستین..من وقت واسه شنیدن این مزخرفات ندارم..
خواست بلند شه که سریع گفتم_امیر خواهش میکنم.تو قول دادی..امشب مال منه..بشین..
کلافه بود و عصبی .نشست ولی روشو از من گرفت.اه داشتم گند میزدم.ولی خب لازمه..باید یه چیزایی و بفهمه..
_بهت دروغ نمیگم مرگش واسم بدترین خبر دنیا بود بعد از رفتن تو.خیلی درد داشت رفتنش.من با مرگش نابود شدم چون من دیده بودم چقد زجر کشید چقد عذاب کشید.من دیدم موهاش چطور میریخت .دیدم پوستش چطور سیاه و چروک شد دیدم تن مردونش چطور اب شد..دیدم صدای قشنگش چطور عوض شد..طاها خیلی زجر کشید این حقش نبود.
ولی رفت.رفت و با رفتنش من تنها شدم..خیلی تنها تر از گذشته.حالا نه تو رو داشتم نه طاها رو.اون روز توی فرودگاه اومده بودم که واقعیت و بهت بگم..که بگم قضیه چیه که بگم منتظرم بمون شاید یکم دیر بشه ولی تو منتظرم بمون اما تو..
دست کشیدم رو گونم..جاش هنوزم میسوخت.
دستای امیر مشت شدن روی میز.یه قطره اشک از چشمم چکید.
با بغض و صدای لرزون و چشمای اشکی گفتم_من چهار سال تنهایی کشیدم.چهار سال هر شب با خودم حرف زدم من دلم عشق میخواست همدم میخواست.بهترین روزای جوونیم تو تنهایی گذشت..
امیر من دلم تو رو میخواست.
کلافه دست کشید تو موهاش..
_ولی نبودی.بابا دیگه میخواست بزور شوهرم بده همین الانم خیلی اصرار میکنه به ازدواجم ولی من قبول نکردم..میدونستم بالاخره میای.میای و من بهت میگم همه چیو..میگم که اشتباه میکردی امیر..میگم که مجبور شدم بخدا اون نامزدی از روی علاقه نبود از روی اجباری بود که خودم خواستم..اون نامزدی که توش حتی محرمیت هم نداشت عشق هم نداشت..
سریع نگاهش و زوم من کرد..
با لحن عصبی گفت_8 ماه نامزدی بدون هیچ رابطه ای..مسخرست.
کمی خم شدم روی میز و با لحن مهربونی گفتم_امیر بخدا رابطه من و طاها مثل دوتا دوست بود.میدونست راضی به هیچ نزدیکی نیستم خودش هیچی ازم نمیخواست.اون فقط میخواست کنارش باشم همین.حاضرم قسم بخورم. میدونی که روی قسمام حساسم..
امیر علی_من دیگه هیچی نمیدونم..
_امشب ازت خواستم بیای اینجا.بیاد چهار سال پیش..من تمام واقعیت زندگیمو برات گفتم.میتونی از افسون و مهرداد و توکا و فراز بپرسی.اونا در جریان همه چیز هستن.من فقط خواستم جون یه جوون و نجات بدم.سه ماه..کم چیزی نیست امیر.من سه ماه مرگش و عقب انداختم.میدونم دست من نبود و خواست خدا بود.همون خدایی که نخواست من و تو کنار هم باشیم.
امیر علی_الان از من چی میخوای؟
اب دهنم و قورت دادم و زل زدم تو چشماش و گفتم_با من ازدواج کن..
خودم هم نفهمیدم چی شد که این حرف و زدم.زل زده بود به من.با تعجب..ولی من گیج بودم و یخ زده..من ازش تقاضای ازدواج کردم؟انگار اون لحظه خودم نبودم.دهنم باز شد و یکی جای من حرف میزد.
امیر علی_چی پیش خودت فکر کردی؟
یه دفعه با صدای بلندی گفت_ها..با توام..
چند نفری از مردم نگاهمون میکردن.تنم لرزید از فریادش..
romangram.com | @romangram_com