#غم_نبودنت_پارت_150
خیره شد تو چشمام.واسه چند لحظه طولانی..معلوم بود اصلا اینجا نیست.
غذاها رو اوردن و میز و خیلی قشنگ چیدن.هردومون پلو ماهیچه سفارش داده بودیم.
تنم بی حس و حال بود.باید جون داشته باشم واسه این مبارزه..واسه باز کردن اخمای عمیق این پسر اخموی روبروم.
خواستم از لیوان نوشابم بخورم که دست امیر حلقه شد دور لیوان من.دستای دوتامون لیوان بزرگ و شیشه ای و گرفته بود.زل زدم به امیر..منظورش چیه؟حلقه دستام از دور لیوان شل شد..
لیوان نوشابه رو از جلوی من برداشت و لیوان دوغ خودش و گذاشت کنارم.
خودش و مشغول غذاخوردن کرد و گفت_نوشابه قندش بالاست..دوغ بخور..
اخ خدا..این کارا یعنی چی؟قسم میخورم قشنگ ترین و عاشقانه ترین جمله که تا الان شنیدم همین بوده..
این خیلی خوبه . یعنی نگرانمه..سلامتیم واسش مهمه..هنوزم امید هست به عشقش..
و این باعث شد که نصف بیشتر غذامو و همه اون لیوان دوغ و بخورم.امیر هم تعجب کرده بود.
بعد از غذا گارسونا میز و تمیز کردن.
امیر علی_خب شامتم که خوردی؟
_ولی تو که چیزی نخوردی؟
امیر علی_اشتها نداشتم.
سفارش چای دادم..
م*س*تقیم زل زدم تو چشمای امیر علی و گفتم_من بهت خ*ی*ا*ن*ت کردم.
نگاهش که به من نبود سریع معطوف به من شد..مثل این بود که درک نمیکرد حرفامو..
_خیلی دوست داری این حرفارو از زبون من بشنوی..اره؟که خیالت راحت بشه اشتباه نکردی؟که بگی ببین این چهار سال حق با من بوده..
اگه من اقرار کنم که بهت خ*ی*ا*ن*ت کردم.اگه بگم دوستت نداشتم و دورت زدم اگه بگم از من رو دست خوردی احتمالش هست منو ببخشی؟اینکه بگی اشتباه کرده..حالا جای بخشش هست؟
چیزی از نگاهش نمیفهمیدم.زل زده بود به چشمام.
با صدای ارومی گفتم_ولی واقعیت اینکه من خائن نیستم امیر..
حس میکردم از اون سرخی صورتش کم شده..صدای نفس ازاد شدش و شنیدم..
تکیه داد به صندلی.دستاش و رو سینش گذاشت و با پوزخند گفت_اون که البته..تو پاکی تو شکی نیست..
_چهار سال پیش من عاشق شدم..از سالها قبلش من عاشق بودم..عاشق تو..چیز عجیبی نبود..همه از احساس ما خبر داشتن.همه چی خوب بود تا اون روز..درخواست کمک توکا که مصادف شد با شبی که با هم اینجا بودیم..
اون درخواست کمک باعث شد پا بذارم رو اون همه عشقی که از تو تو دلم داشتم چون به نظرم زنده مونده یه نفر حتی واسه یه روز ارزشش بیشتر خوشی و ل*ذ*ت خودمه هر چند من اون موقع ناخواسته تو و احساست و ندید گرفتم..
شاید به قول تو خیلی تو نقش دهقان فداکار رفته بودم ولی من اونو بیشتر یه ازمایش از طرف خدا میدونستم.
طاها مریض بود و دکترا فقط 6 ماه امید به زندگیش داشتن.در حالیکه خودش از هیچی خبر نداشت.از این موضوع فقط من و توکا و افسون و مهرداد خبر داشتیم.
افسون خیلی سعی کرد جلومو بگیره چون از علاقم به تو خبر داشت ولی با خرابتر شدن حال طاها اونم تسلیم این ارده من شد..
یه نفس عمیق کشیدم و ادامه دادم_طاها مهربون بود.یه عاشق پاک و مهربون..حاضرم به جرات قسم بخورم جنس پاکی و محبتش و تا الان حس نکردم..هیچ جا.
romangram.com | @romangram_com