#غم_نبودنت_پارت_115


افسون_اخه خاک بر سر یکم سیاست داشته باش.من چطور تو رو ادم کنم.





اومدم جوابشو بدم که امیر علی نزدیک میزمون شد و کنار بابا قرار گرفت.با همه سلام و احوالپرسی کرد و خوش امد گفت.از نگاه من سرسری گذشت و یه سلام کوتاه جوابمو داد.

نگاهم خیره به امیر بود و قلم تند تند میزد.نزدیکم بود و من دوست داشتم نزدیکتر باشه.دستشو پشت صندلی بابا گذاشته بود و من این همه نزدیکی و نمیتونستم تاب بیارم.

امیر علی رو کرد به ابجی غزاله و گفت_احوال زن عمو..خوبی شما؟پس عمو ؟

ابجی غزاله_عمو دم در بود پیش بابات.ندیدیش؟

امیر علی_نه..حواسم نبود.

رو کرد به بابا و گفت_شما خوبید عمو..خیلی خوش اومدین..

و نشست رو صندلیه اون سمت بابا و مشغول حرف زدن شدن.

نمیدونم بوی عطرش میومد یا من به بوش عادت کرده بودم ولی هرچی که بود حسابی م*س*تم کرده بود.

افسون هی میزد تو پهلومو میخواست باهام حرف بزنه ولی من تمرکز کرده بودم رو صدای امیر علی..

همون موقع کیک عقد و اوردن و تقسیم کردن و بازم طبق معمول من بر نداشتم.

همه مشغول خوردن و حرف زدن بودن که سنگینیه یه نگاه و حس کردم.خودش بود.امیر بود.نگاهش به من بود که کیک برنداشتم و خودشم با کیکش بازی میکرد.

یادش بخیر اون موقع ها تو جشنا و تولدا اونم کیک نمیخورد.

بعد از چند لحظه بدون اینکه حتی یه تیکه از کیکش و خورده باشه از رو صندلیش بلند شد بااجازه ای گفت و رفت.چرا کیک نخورد؟

خسته شده بودم.فکر میکردم امشب میتونم کاری بکنم.دل امیر و بدست بیارم یا حداقل خودمو بهش نشون بدم ولی اون فقط از من فرار میکنه .حاضرم قسم بخورم که حتی منو درست نگاهم نکرده.

فراز اومد و با دیدن اخمای تو همم سعی میکرد شادم کنه ولی فایده نداشت.من یه عادت داشتم هروقت از چیزی ناراحت میشدم سریع تو چهرم معلوم میشد.ادم خودداری نبودم.

عروس و اوردن وسط و افسون و ابجی غزاله و پروا رفتن دورش.وسط حسابی شلوغ شده بود.همه میر*ق*صیدن ولی من اصلا حوصله نداشتم.

گوشیم زنگ خورد.شماره ناشناس بود .رفتم ته باغ که بیشتر جای بازی بچه ها بود.

_بفرمایید

_سلام غزل خانم.

اوف..اینکه باز کسراست.

_اقای رسولی کاری داشتید.

کسری_اقای رسولی بابامه.

_اها..اونوقت شما بچه بابات نیستی؟

کسری_هرچی تو بخوای من همون میشم.

خندم گرفته بود.اینم مارو اوشگول کرده بود.مسخره بود.حاضر نبودم واسه یه ثانیه هم به ازدواج با کسری فکر کنم.بگذریم از اینکه یک سال از من کوچیکتر بود.اون یه پسر کاملا چشم و گوش بسته بود که تاحالا تو عمرش با دختر جماعت حرف نزده بود.حالا بعد از دوتا حرف و نگاه دزدکی فکر میکنه عاشق شده..

romangram.com | @romangram_com