#قلب_های_شیشه_ای_پارت_99
منم لبخند میزنمو میگم: نه ولی یه کاریش میکنم.
- من براتون روبراش میکنم بگید کجاست تا برم بیارم.
- نه اینبار شرمندم نکنید . فردا یه کاریش میکنم خودم.
- تعارف نداریم . من نصبش میکنم.
با شرمندگی بلند میشم و مهندس رو راهنمایی میکنم… بخاری توی انباری گوشه حیاطه… مهندس بخاری رو میاره و بعد کپسول گازی که کنار بخاری هست رو میاره … مهندس جای بخاری رو درست میکنه و کپسول رو با فاصله از بخاری میزاره … با یه دستمال نم دار تمیز میفتم به جون بخاری و برقش میندازم… بخاری نصب میشه و من به مردونگی این مرد ایمان میارم و ممنونشم…کار بخاری که تموم میشه میگه: باید مراقب باشین . خیلی خطرناکه.
سری به نشونه موافقت تکون میدم… پیچ کپسول رو تنظیم میکنه و میگه: اینم از این الان خونه گرم میشه.
- خیلی زحمت کشیدین اگه نبودین باید کلی منت سیدا رو میکشیدم تا کمکم کنه.
بازم لبخند میزنه ومیگه: در ازاش شما هم براش جور دیگه جبران میکردید.
همین طور که به در آشپزخونه تکیه دادم میگم: با یه چای دیگه موافقید؟
نگاهی به ساعتش میندازه و میگه: مادرم حتما الان منتظره میرم و بعدا مزاحمتون میشم.
- باشه. اگه تونستم در اولین فرصت میام دیدنشون.
- خوشحال میشه حتما.
برای بدرقه مهندس میخوام برم که میگه: نمی خواد بیاین بیرون سرده. فقط یه چیزی.
کنجکاو نگاهش میکنم که میگه: امروزم وقت نشد از نگفته ها بگین. بعد از جریان پایاز خان با هم باید حرف بزنیم.
romangram.com | @romangram_com