#قلب_های_شیشه_ای_پارت_100

باشه ای میگم و مهندس میره… این مرد حواسش به همه چیز هست… حتی به بخاری خونه من.

بارش بارون از صبح قطع شده بود و طلوع آفتاب ،فضای خوبی رو به نمایش میذاشت … این هوا و این طراوت نوید یه روز خوب رو میداد… با توکل به خدا وارد درمونگاه میشم… هنوز ربع ساعتی از اومدنم نگذشته که اولین بیمار میاد… سرماخوردگی بیماری شایع این فصل… معاینه که تمام میشه میره و من منتظر اومدن پایاز خان و مهندس هستم… طبق صحبتی که کردیم حدود ده یازده باید اینجا باشن… سایت خبر رو باز میکنم تا ببینم توی دنیا چه خبره؟… سرگرم مطالعه ام که در باز میشه و پایاز خان و دو نفر همراهش میان داخل… توی ذهنم خندم میگیره … پایاز خان با این تیپ و قیافه بادیگارد داره… ذهنم میره سمت بادیگارد های توی فیلما… اون بادیگاردای کت و شلوار پوش شیک رو با این دونفر مقایسه میکنم و تفاوت ها باعث خندم میشه … به فکرم نهیب میدم که تمسخر دیگرون کار درستی نیست … لبخند پهن شده روی صورتم رو جمع میکنم و میگم سلام.

پایاز خان: سلام بر خانم دکتر. می بینم که خوشحالی.مطمئن باش از تصمیمی که گرفتی پشیمون نمی شی.

نیش باز پایاز خان و نگاه خاصشو که می بینم دلم میخواد بکوبم توی صورتش… مردک هیز…

نکاهی جدی بهش میندازم و میگم: برای قرارداد بهتره بریم خونه آقا دامون.

نیشش جمع میشه و میگه: اونجا چرا؟ همین جا قرارداد رو امضا میکنیم.

- میخوام از جانب من هم شاهدی باشه.

کمی دودل میشه و فکر میکنه ولی بلاخره رضایت میده… حتما این وسط سود خوبی میبره

- شما بیرون باشین تا من درها رو قفل کنم و بیام.

سری تکون میده و همراه نوچه هاش میره بیرون… لفظ نوچه برای این آدم ها بهتره… گوشی رو برمیدارم و به مهندس زنگ میزنم… خداروشکر مهندس خونه اقا دامونه … پس با خیال راحت میتونیم بریم اونجا…

روی برگه ای مینویسم که تا یکی ،دو ساعت دیگه برمیگردم تا مراجعین بدونن… کاغذ رو روی در میچسبونم و در رو قفل میکنم… همراه پایاز خان راه میفتیم طرف خونه سیدا… جلوی در که میرسیم میبینم که سیدا و دامون جلوی در ایستادن … پایاز خان با دامون دست میده و من هم سلام میکنم … همگی وارد حیاط میشیم … مهندس جلوی در ورودی ایستاده… نگاهی به پایاز خان میندازم… نمی دونم چرا حس میکنم رنگ از روش پریده… مهندس هم با پایاز خان و دو مرد همراهش دست میده … با سر به من هم سلام میکنه… نمی دونم چرا ولی همین که این جاست بهم قوت قلب میده… خیالم به نوعی راحته… همگی توی پذیرایی می شینیم …

احساس میکنم مهندس از چیزی ناراحته … کمی صورتش برافروخته است… جو سنگینی برقراره… مهندس سری تکون میده به نشونه تاسف و میگه: پایاز خان این رسمشه؟ این درسته که دوباره بحث قدیم پیش کشیده بشه؟

پایاز خان: مگه چی شده مهندس؟

- دیگه چی میخواستین بشه؟ مگه من نگفتم مرکام خان محصولشو به شما نمی فروشه؟


romangram.com | @romangram_com