#قلب_های_شیشه_ای_پارت_101

- این باغا و محصولش دیگه مال خانم دکتره . خودشم براشون تصمیم میگیره.

مهندس لعنت بر شیطون زیر لبی میگه و ادامه میده: میخوای به کجا برسی؟ چند بار بهت هشدار دادم که دست از سر این مردم بردار. اینا نون حلال میخورن .

پایاز خان: خوب نون حلالشونو بخورن. من فقط محصولشونو میخرم. چیکار دارن که محصولشون چی میشه و به کی فروخته میشه؟

دلیل این حرفا رو نمی دونستم و کنجکاو بودم که بدونم مشکل کجاست؟… از طرفی برای مهندس هم نگران بودم …مطمئن بودم که الان فشارش هم بالا رفته… صدای مهندس از حد معمولی کمی بالا رفت و گفت: برای تو که فرقی نداره. ادمی که پول حروم رفت زیر دندونش کاری به مشائل نداره. اینبار دیگه کوتاه نمیام . میکشمت به دادگاه . پته ات رو میریزم روی آب . تا الان بهت فرصت دادم.

پایاز خان بلند شد و گفت: اصلا من از خیر این معامله گذشتم ولی جوجه مهندس یاد بگیر توی موضوعی که بهت مربوط نیست دخالت نکن.

مهندس بلند شد و گفت: تا الان احترام موی سفیدت رو داشتم ولی از این به بعد هر چی دیدی از چشم خودت دیدی. نه من ، نه ایرج خان و نه هیچ کدوم از اهل این روستا محصول انگورمون رو به تو نمی فروشیم که تبدیلش کنی به زهرماری که بشه عامل فساد جونای یه جامعه.

پایاز خان هم با عصبانیت از در رفت بیرون و گفت: نمی دونم این کاسه داغ تر از آش از کجا پیداش شده و برای این مردم تصمیم میگیره.

صدای محکم کوبیده شدن در نشون داد که پایاز خان رفته… تازه فهمیدم نقشه مهندس چی بود؟… چرا اینقدر از دست پایاز خان عصبانی بود… پس پایاز خان محصول انگور مردم رو با قیمت بالا تر از بازار و عرف میخرید تا اونا رو م.ش.ر.و.ب بکنه …

دامون: نمی خواد انقدر عصبی بشی. مطمئنم که دیگه این ورا نمیاد. با تهدیدی که تو کردی کلاهشم بیفته نمیاد برداره.

مهندس: شاید دست از سر این مردم برداره ولی سفره حروم خواریش رو برای یه مردم دیگه توی یه روستای دیگه پهن میکنه.

دامون: تو که مسئول همه نیستی. من خودم شاهد بودم که چند نفری از روستای خودمون محصولو بهش فروختن با اینکه میدونستن واسه چی میخواد.

مهندس: اونا نمیدونم که چطور همین پول حرومی که وارد زندگیشون میشه دودمانشونو به باد میده. شاید اثرشو الان نبینن ولی بلاخره نتیجه اش مشخص میشه.

من توی سکوت به صحبتای دامون و مهندس گوش میدادم… چقدر حرفای مهندس رنگ و بوی حرفای بی بی رو داره… توی مهمونی و جشنای ما ، این چیزا عادی بود… حتی جاویدان و مامان هم که خودشون رو به روز میدونستن زهرماری میخوردن ولی من متنفر بودم… حتی احساس نجاست بهم دست میداد وقتی جایی میرفتم که نوشیدنی سرو میشد… بی بی خدا بیامرز میگفت هرکی به نوشیدنی لب بزنه تا چهل روز نماز نداره… اون بیچاره همه رو نماز خون میدید… گاهی میگفتم قربونت برم کسی که اینا رو میخوره که نماز نمی خونه ولی بی بی میخندید و میگفت: من دنیا دیده تر از تو ام دختر جون. پدر بزرگ خدا بیامرزم بساط نوشیدنی خوریش همیشه به راه بود ولی نمازم میخوند. کلاه شرعی سر خودش میذاشت . میگفت گناه اون جداست . ثواب اینم جدا … دلم برای بی بی و حرفاش تنگ شده… بی بی گوهر نابی بود که قدرش رو نمی دونستم و وقتی از دستش دادم تازه فهمیدم که چقدر حضورش توی زندگیم خیر و برکت داشت… حرفای در و گوهرش هم کیمیا بود برای روح تشنه من…

مهندس : ممنون خانم دکتر شما هم به زحمت افتادید.


romangram.com | @romangram_com