#قلب_های_شیشه_ای_پارت_102
- نه وظیفه بود. فقط یه سئوال؟
- بفرمایید.
- چرا پایاز خان میخواست بین مرکام خان و ایرج خان کدورت باشه؟
- ساده است . وقتی اونا سرگرم باشن، حواسشون به فروش محصولشون نیست. خوب معمولا چند نفری رو برای فروش میفرستن. اونم از این موقعیت استفاده میکنه و محصول رو میخره.
- که اینطور. پس چرا از جای دیگه نمی خره. به قول اقا دامون روستا های دیگه هم انگور دارن و میشه از اونا بخره.
- اولا که روستاهای نزدیک هم که بهش نمی فروشن. تک و توک مثل اینجا پیدا میشن ادمایی که بهش بفروشن ولی معمولا نمی فروشن. دوما محصول این اطراف برای تهیه اون زهر ماری ها بهتره ، البته منو بابت لحنم ببخشید ولی واقعا عصبانی میشم .
هنوز حرف مهندس تمام نشده که در خونه زده میشه… دامون برای باز کردن در میره و بعد از چند دقیقه میاد و میگه: خانم دکتر مریض بد حال دارین.
با عجله بلند میشم و راه میفتم طرف درمونگاه.
با عجله بلند میشم و راه میفتم طرف درمونگاه… توی مسیر اونقدر عجله میکنم که میخوام چند باری بخورم زمین … اه لعنتی کفشام هم که مناسب نیست… پسر بچه ای که خبر آورده مدام گریه می کنه و صدای گریه هاش ناراحتم میکنه… مهندس و دامون پشت سرم میان و مهندس میگه: خانم دکتر اروم تر… ولی من نمی تونم اروم باشم…جلوی درمونگاه که میرسم دختر و پسر جوانی رو می بینم که کنار زن میانسالی ایستادن
دختر که حدودا هفده ساله داره با گریه میگه: سلام خانم دکتر . مامانم . مامانم حالش بده.
زن بیچاره بیحال روی زمین نشسته و سر و صورتش خونیه… در درمونگاه رو باز میکنم و به دختر و مرد جوونی که کنار زن ایستادن اشاره میکنم : بیارینش داخل درمونگاه.
زن رو روی تخت میذارن … زن مدام ناله میکنه… میگم: خانم میتونی حرف بزنی؟
زن سری به نشونه اره تکون میده ولی از درد زیاد صدای ناله اش می پیچه… به دختر میگم: چی شده ؟ چه اتفاقی برای مادرت افتاده؟
دختر رنگ نگاهش عوض میشه و با ترس به مرد جوان نگاه میکنه و با لکنت میگه: هی… چی . خورده زمین.
romangram.com | @romangram_com