#قلب_های_شیشه_ای_پارت_98
- تعارف نیست واقعیته.
بلند میشم و میرم طرف آشپزخونه و میگم: با یه لیوان چای تازه دم که موافقید؟
- ممنون میشم.
با دو تا لیوان چای برمیگردم… مهندس چای رو برمیداره و میگه: توی این هوا خیلی میچسبه لطف کردید.
- نوش جان.
چند لحظه ساکت میشه و بعد میگه: با پایاز خان حرف زدین؟
- با خودش که نه ولی یه نفر رو فرستاده بود گفتم بهش زنگ میزنم تا بیاد برای قرارداد.
دستی به ته ریشش میزنه و میگه: کار خوبی کردین. خوب الان بهش زنگ بزنید و بگید فردا بیاد درمونگاه. منم میام و بقیه رو بسپارین به من.
- فکر نمی کنم درمونگاه جای مناسبی باشه. اهل روستا اونجا رفت و آمد دارن. بهتر نیست جای دیگه قرار بزاریم؟
- شما بگو بیاد درمونگاه . برای قرارداد میریم خونه دامون.
- باشه. برنامتون چیه؟
- فردا می فهمید . الان بهتره استراحت کنید. رنگتون کاملا پریده. اینجا هم که دیگه سرد شده باید بخاری نصب کنید.
- آره فردا راهش میندازم.
با لبخند میگه: میتونید؟
romangram.com | @romangram_com