#قلب_های_شیشه_ای_پارت_94
ستاره ها امشب پر نور ترن … حتی برای منی که فکر میکنم توی هفت آسمون ستاره ای ندارم… بی بی میگفت: کفر نگو مادر خدا حواسش به همه بنده هاش هست … به آسمون نگاه میکنم و میگم خدایا هوام رو داشته باش. خیلی تنهام خیلی.
صدای پیام گوشیم بلند میشه … به صفحه گوشی نگاه میکنم پیام از طرف مهندس… پیام رو باز میکنم نوشته: بر آنچه گذشت ، شکست ،آنچه نشد … حسرت نخور ؛زندگی اگر آسان بود با گریه آغاز نمیشد(دکتر علی شریعتی)
حرف های مهندس همیشه منو به فکر وا میداره و خوشحالم از اینکه وارد زندگیم شده… گاهی بعضی آدم ها حضورشون توی زندگی باعث رشد و پیشرفتت میشه… ناخواسته مسیر فکریت رو عوض میکنن ، با واداشتنت به فکر کردن… و مهندس از اون دسته آدم ها بود … مهندسی که حتی نام خانوادگیش هم نمی دونستم … هیچی راجع به اون نمی دونستم… ما دو تا ادم بودیم که ربطی به هم نداشتیم ولی توی این نقطه از زندگی گره ها رو با کمک هم باز میکردیم… دو نفر که از گذشته هم نمی دونیم ولی میخوایم با کمک هم کمی به آینده هم کمک کنیم…
پایاز خان، یکی از دو مردی که همراهش بودن رو فرستاد تا جواب من رو بدونه و شماره پایاز خان رو از مرد گرفتم و بهش گفتم که دو سه روز دیگه جوابم رو بهشون می دم… منتظر اومدن مهندس بودم… به تنهایی نمی تونستم کاری بکنم … حتی از برنامه مهندس هم خبر نداشتم… روزها توی درمونگاه بودم و سیدا هم برای کمک به من گاهی میومد… همه چیز به روال عادی برگشته بود… کم و بیش بیمار داشتم و سعی میکردم همه راضی از درمونگاه برن بیرون… مجید برگشته بود ایران و خوشحال بود… فکر میکرد من از انتقام منصرف شدم و کلا بیخیال شدم ولی خودم که میدونستم این آوانس برای چیه؟ … برای برنامه ریزی یه نقشه حساب شده… جریان پایاز خان که تمام بشه میرم تهران… میرم تا یادگار بابا و بی بی رو بفروشم برای رسیدن به هدفم…
غروبای پاییز ، وقتی هوا بارونی و گرفته است ،بیشتر از همیشه دلت میگیره … مخصوصا اگه دلشکسته و زخمی باشی… مرهم و همدمی هم نداشته باشی… آهنگ رضا صادقی رو گذاشتم و پرده رو کشیدم… به دیوار تکیه دادم و دارم بیرون رو نگاه میکنم… دلم خیلی گرفته…
بهم گفت که دوسم داره ، بهم گفت منو می خواد
بهم گفت اکه پاش باشه ته حادثه میاد
بهم گفت که نفسهاشم اگه باشم میمونه
بهم گفت شور بودن رو توی نگام میخونه
دروغ گفت ، دروغ گفت ،دروغ گفت ، دروغ گفت
امروز توی نت سرچ کردم … شرکت خوبی زدن ، حسابی هم ترکوندن … عکسای آوش و جاویدان هم توی نت هست… لبخند های عمیق روی لبشون دیونم کرده بود، کدوم خواهریه که بد خواهرش رو بخواد؟ … کدوم خواهریه که بخاطر پول بازی ای به این کثیفی راه بندازه؟ … تمام نشد های این دنیا اتفاق میفتن… این دنیا و این زندگی خیلی کثیفه… یه روز بارونی مثل امروز بود… تازه کلاسم تمام شده بود و داشتم از دانشگاه میومدم بیرون… ماشین نیاورده بودم… صبح دوباره فاز رمانتیکم گل کرده بود و خواستم پیاده بیام دانشگاه و الان ناراحت بودم که چرا ماشین نیاوردم… چند قدمی از دانشگاه فاصله نگرفته بودم که صدای بوق ماشینی رو شنیدم… بی اعتنا رد شدم… ولی وقتی بوق های ماشین ادامه دار شد … سرم رو بلند کردم که چیزی بگم که دیدم آوش سرش رو از شیشه آورد بیرون و با لبخندی شبیه لبخند توی عکس گفت: افتخار میدین برسونمتون بانو؟
لبخند زدم و گفتم: شمایید؟
- آره منم ولی یه نفرم . سوار شو تا بیشتر خیس نشدی.
در ماشین رو باز میکنم و سوار میشم… بخاری رو زیاد میکنه و دریچه رو روی من تنظیم میکنه…
romangram.com | @romangram_com