#قلب_های_شیشه_ای_پارت_88
حوله رو میگیره و تشکر میکنه و میگه: امیدوارم وقتی برگشتم اوضاع روحی شما بهتر شده باشه. جلوی مسجد رنگتون حسابی پریده بود و عرق کرده بودین. خیلی نگرانتون شدم.
روی صندلی میشینم… مهندس سرش رو خشک میکنه و حوله رو به طرفم میگیره… حوله رو میگیرم و میگم: حال من فقط با انتقام خوب میشه.
با تعجب تگاهم میکنه و میگه: انتقام؟ از کی ؟
- از کسایی که باعث این حال بد شدن مهندس.
- برگشتم باید برام بگید. فقط بدونید انتقام درسته میتونه آب رو آتیش باشه ولی بخاری که میاد بالا ممکنه به روحتون آسیب بزنه.
- نمی خواید حرف از گذشت و بخشش بزنید که؟
غم توی چشماش حس خاصی رو بهم منتقل میکنه … چشماش روشن تر شده … میگه: دقیقا همینو میخواستم بگم ولی شعار نمی خواستم بدم. یه زمانی منم توی یه موقعیتی قرار گرفتم که میتونستم انتقام بگیرم و میتونستم ببخشم. الان خوشحالم که انتقام نگرفتم و بخشیدم. شاید اوایل به اجبار بود ولی الان ته دلم راضیه به گذشتی که کردم.
- نمی دونم شاید حق با شما باشه . ولی من نمی تونم ببخشم باید انتقام بگیرم تا اروم شم.
نگاهی به ساعت توی دستش میندازه و میگه: خیلی کنجکاوم که دلیل این نفرت توی چشمتون رو بدونم ولی باید برم شهر. چند ساعت دیگه پروازدارم.
- داستان من زیاد جذاب نیست. پر از نقاط تیره است.
- شنیدنش که ضرر نداره . شاید بتونم کمک کنم.
- من به اندازه کافی باعث دردسر بودم این چند وقت.
- این طور نگید خانم.
قصد رفتن میکنه … میره طرف در درمونگاه و میگه: پس اگه خبری شد باهام در تماس باشین. کار خودسرانه و خطرناکی هم نکنید. سیدا شب برمیگرده ولی اگه ترسیدید یا موردی ناراحتتون کرد میتونید برید پیش دا. مادر منم تنهاست اگه دوست داشتید فردا از دامون بخواید میبرتون اونجا .
romangram.com | @romangram_com