#قلب_های_شیشه_ای_پارت_89

تشکر میکنم و بدرقه اش میکنم … مطمئنش میکنم که حواسم هست و نگران نباشه و اگه خبری شد زنگ میزنم… مهندس که از در میزنه بیرون … سید رو جلوی در می بینم… با مهندس صحبت می کنه و بعد وارد درمونگاه میشه…

- سلام سید

- سلام دخترم . خوبی؟

- ممنونم . از این طرفا؟

- ولله پادرد امونم رو بریده دیگه. اومدم بلکه شما درمونی براش داشته باشید.

ازش میخوام که بشینه و زانوش رو معاینه میکنم … میگه: چند ساله که آرتروز دارم. دکتر قبلی دارو داده بود ولی تمام کردم . اینه که مزاحم شما شدم.

- این چه حرفیه شما مراحمین. وظیفه منم همینه دیگه. اینجا که ضربه میزنم درد میکنه؟

- اره دخترم.

- باید یکم بیشتر مراقب باشید. یکم تحرکتون رو کمتر کنید. براتون یه زانو بند مینویسم که باید بدید از شهر براتون بخرن. دارو هم می نویسم که همش رو اینجا نداریم . اگه کسی رفت شهر براتون بگیر بخره.

- عصر محسن میخواد بره یکم وسیله برای مدرسه بخره. میگم بگیره. شما چیزی لازم ندارید براتون بگم بیاره ؟

- نه سید. مزاحم اقا محسن نمیشم. اگه بشه خودم میخوام یه سر برم .

نسخه رو به سید میدم و بلند میشم و از توی قفسه یه پماد میارم و به طرف سید میگیرم و میگم: این پماد رو به صورت چرخشی به زانوتون بمالید. در ضمن خوردن روزی یک لیوان شیر گرم با عسل و زردچوبه هم برای درد زانوتون خوبه.

- خدا خیرت بده دخترم. ممنونم.

توی درمونگاه نشسته بودم … عصر حسابی سرم شلوغ بود به لطفا جلسه مسجد کلی بیمار داشتم… به جای اینکه خسته باشم، کلی انرژی گرفته بودم… غروب بود که سرو سامونی به درمونگاه دادم و قصد رفتن به خونه کردم … میخواستم برای شام غذای سبکی درست کنم… دو مرد جوان به همراه مرد مسنی وارد درمونگاه شدن… به قیافه هیچ کدوم نمی خورد که بیمار باشن… بازم یه ترس ناشناخته به قلبم هجوم اورده بود… گفتم : بفرمایید.


romangram.com | @romangram_com