#قلب_های_شیشه_ای_پارت_86

جاویدان دستی توی هوا به معنی برو بابا تکون میده و میره… بی بی منو بابت حرفام و رفتارم مواخذه میکنه و من که حسابی ناراحتم سکوت میکنم… بازم شماره اوش رو میگیرم و اینبار جواب میده… جریان رو که بهش میگم تازه میخواد خودش رو برسونه ولی من دیگه نمی خوام بیاد… تلفن رو خاموش میکنم و میرم دیدن دکتر.

محسن: خانم دکتر اتفاقی افتاده؟ توی فکرید؟

تازه به خودم میام… نگاه سردی بهش میندازم و میگم: خوبم ممنون.

سیدا میاد طرفم و مهندس از دور با نگرانی نگاهم میکنه… یعنی متوجه شده بازم رفتم توی هپروت گذشته… سیدا دستم رو میگیره و میگه: چقدر سردی خانم دکتر. عرق از پیشونیتون میریزه. اتفاقی افتاده؟

- نه سیدا جان خوبم. توی افتاب ایستادیم عرق کردم.

با شک نگاهم میکنه و میگه: باشه . من و اقا دامون میخوایم بریم روستای کناری دیدن پدر و مادرش . اگه حالتون خوب نیست بمونم.

با لبخند میگم: نه سیدا جان. من خوبم . برید به سلامت بهتون خوش بگذره.

- پس ما میریم ولی اگه خوب نبودید دا خونه است برو پیشش.

- باشه عزیزم.

دامون با مهندس صحبت میکنه و بعد همراه سیدا میرن… منم با اقا محسن خداحافظی میکنم و ازم قول میگیره که یه سر به مدرسه روستا بزنم… آروم به سمت درمونگاه قدم بر میدارم… اولین بارون پاییز شروع به باریدن می کنه… قطره اول که فرود میاد روی صورتم حس خوبی دارم… قدم زدن زیر بارون اونم توی پاییز برای همه لذت بخشه … کتمو دورم محکم میکنم و دستم رو توی جیبم میکنم… یکم پیاده روی زیادم بد نیست… بابا بعد از اون تصادف دیگه خوب نشد یه مدت روی ویلچر بود و صبح یکی از روزای زمستونی دیگه بیدار نشد… اون مدت که روی ویلچر بود بیشتر زمانم رو کنارش گذروندم… باوجود داشتن پرستار ولی سعی میکردم تمام کاراش رو خودم انجام بدم… بعدها که تمام ثروتش رو به نامم زد ، جاویدان به طعنه گفته بود که چون روزهای اخر خودمو بهش نزدیک کردم این کار رو کرده ولی من میدونستم که پشت کاری که بابا کرد یه فکر درست بوده… مامان حتی به خودش زحمت نمیداد که از مسافرت ها و مهمونی هاش کم کنه و این باعث ناراحتی من و بابا بود… اما بی بی هم غمخوار بابا و من شده بود… با اینکه روی خوش از مامان نمیدید ولی همیشه بهمون سر میزد و حضورش دلگرمی بود… افت شدید تحصیلی کرده بودم و منی که جز بهترین دانشجوهای دانشگاه بودم یکی دو تا از دروس رو افتادم … با کمک استاد مظاهر بود که دوباره تونستم روپا بشم و درسم رو خوب بخونم… زیر بارون فکر کردن به چیزایی که تلخه همه حس های نهفته ادم رو بیدار میکنه… کمی خیس شدم… راهمو به طرف درمونگاه کج میکنم … سر پیچ مهندس رو می بینم که داره اینطرف میاد… می ایستم تا باهاش حرف بزنم…

آروم ولی محکم قدم برمیداره… یه دستش توی جیبشه و با دست دیگه اش گوشیش رو گرفته و داره صحبت می کنه… نزدیک تر که میاد صداش واضح به گوشم میرسه که میگه: باشه چشم. امروز حتما میام.

- نمی دونم دقیق کی میرسم عزیزم ولی بخواب اومدم بیدارت میکنم.

- نه مادر نمی تونه بیاد. راه براش سخته ولی قول میدم بعد با هم برگردیم تا ببینیش.

به من که میرسه میگه: خوب فعلا کار نداری؟ مواظب خودت باش . خداحافظ


romangram.com | @romangram_com