#قلب_های_شیشه_ای_پارت_85

دکتر میره … بابا رو از اتاق عمل روی تخت دارن میبرن … میرم سمتش و دستش رو میگیرم… چهرش مثل وقتیه که خوابیده اروم و معصوم… دستش رو می بوسم و میگم: بابایی زود خوب شو.

بابا رو به اتاق مراقبت های ویژه میبرن و اجازه نمیدن ما وارد بخش بشیم… بی بی روی صندلی میشینه و من از ته سالن می بینم که جاویدان داره میاد… حتی یه قطره اشکم نریخته .

به ما که میرسه میگه: عمو چی شده؟

- برات مهمه؟

- با تو حرف نزدم با بی بی بودم. بی بی عمو خوبه؟ چی شده؟

- تصادف کرده مادر. الانم خوبه ولی تا بهوش نیاد چیزی معلوم نیست.

جاویدان روی صندلی میشینه و من میگم: چرا جواب ندادی؟

- کار داشتم.

- کارت واجب تر از بابا بود؟

بلند میشه و انگشت اشاره اش رو میگیره سمتم و میگه: به تو ربطی نداره. سرت به کار خودت باشه. اه. ببین بی بی چطور رفتار میکنه.

بی بی : اروم باشین مادر. بیمارستانه. الان شما باید همدل باشین برای محمدم دعا کنید.

- لازم نکرده برای بابای من دعا کنه. اگه براش مهم بود تلفن رو جواب میداد.

جاویدان : ببین بی بی چطور ادمو عصبی میکنه. اصلا من میرم. خبری شد زنگ بزن.

- که بازم جواب ندی. نمی خواد منتظر خبر باشی.


romangram.com | @romangram_com