#قلب_های_شیشه_ای_پارت_83

متوجه چند نفری میشم که به حرفای ما گوش میدن… تا این جا برای منی که آخر بدشانسای عالمم روز خوبی بوده… مردم با موندنم مخالف نبودن… ایرج خان سکوت کرده و راضیه… نقشه مهندس هم جواب داده…

سید عبدلله میگه: اگه کسی چیزی درمورد دزدی روستا میدونه حتما بیاد و بگه: وسایل درمونگاه متعلق به همه است. درسته مهندس زحمت کشید و با کمک خانم دکتر وسایل رو خرید ولی بازم باید دزد مشخص بشه.

همه میگن درسته و اگه چیزی فهمیدن میگن… صدای اذان از بلندگوی مسجد پخش میشه… فضای معنوی خاصی حاکم شده… یکی از خانم ها پرده رو که کمی عقب فرستاده شده میکشه تا دو قسمت کامل جدا بشه… مردم کم کم بلند میشن و برای وضو میرن توی حیاط… توی گوش سیدا میگم: فکر میکنی اون چند نفری که صحبتمون رو شنیدن خبر رو پخش کنن؟

سیدا لبخندی ریزی میکنه و میگه: اون خانم کناری زن پایاز خان بود . الکی که اونجا نرفتم بشینیم.

نیشگون ریزی از بازوش میگیرم و میگم: تو دیگه کی هستی دختر. فکر نمی کردم انقدر زبل باشی.

همراه سیدا وضو میگیریم و نماز ظهر و عصر رو به جماعت میخونیم… حس خیلی خوبی دارم… الان یه قدم به هدفم نزدیک تر شدم… خدا کنه هدف پایاز خان هم با نقشه مهندس رو بشه تا مشکل روستا حل بشه….

از مسجد میزنیم بیرون… دامون و محسن با هم مشغول صحبتن. با دیدن ما به سمتمون میان … سیدا و دامون اروم مشغول صحبت می شن… کمی ازشون فاصله میگیرم تا راحت باشن… اونطرف تر مهندس همراه حاج اقا و سید دارن صحبت می کنن… طرز ایستادنش منو یاد پدرم میندازه… همون طور با صلابت ولی یه افتادگی خاصی توی رفتارش هست… حمایت های ریز و درشتش این مدت برام تازگی داره… آوشی که سعی داشت نشون بده همیشه کنارمه و عاشقانه دوستم داره توی لحظات خاص تنهام گذاشته بود… روزی که خبر تصادف بابا رو دادن بدترین روز عمرم بود… هرچی با اوش و جاویدان تماس میگرفتم جواب نمیدادن… مامانم که همراه تور رفته بود ترکیه… توی راهرو بیمارستان ایستاده بودم و گریه می کردم و شماره هایی که توی ذهنم بود رو می گرفتم … انقدر ناراحت و عصبانی بودم که حد نداشت… گوشیم رو خاموش کردم… بی بی رو از دور دیدم که چادر مشکیش رو محکم گرفته و با پا دردی که داره اروم قدم برمیداره… دویدم سمتش و دستش رو گرفتم و گفتم: اومدی بی بی ؟

بی بی: اره قربونت برم . گریه نکن. دکترا چی میگن؟

- نمی دونم بی بی . به من که هنوز چیزی نگفتن. پرستار میگه توی اتاق عمل. تا دکتر نیاد بیرون چیزی نمیگن.

- توکل به خدا. گریه نکن مادر. بیا بشین دعا کن. ایشالله که چیزی نیست.

کنار بی بی می شینم روی صندلی و سرم رو روی شونه هاش میزارم… شونه هایی که همیشه تکیه گاه بودن… شونه هایی که یه دنیا محبت پشتشه… شونه هایی که میدونم انقدر خدا رو قبول داره و ایمان داره که اگه خم بشه نمی شکنه…

بی بی تسبیحش رو در آورده و داره ذکر میگه… عید غدیر بود و خیابونا به شدت شلوغ… مردم با شیرینی و گل میرفتن دیدن سیدهای فامیل و آشنا… شاید توی همین شلوغی ها بابا کنترل ماشین از دستش خارج میشه و میزنه به تیر چراغ برق… زیر لب صلوات می فرستم و خدا رو به همه انسانهای خوبش قسم میدم بابا خوب بشه .

بی بی: به جاویدان زنگ زدی مادر؟

اروم میگم: اره بی بی ولی جواب نداد.


romangram.com | @romangram_com