#قلب_های_شیشه_ای_پارت_81
- مطمئن باشید که میشه . فقط باید صبور باشید
برای جلسه مسجد لحظه شماری میکنم… خیلی کنجکاوم که بدونم قصد پایاز خان چیه؟و نقشه مهندس چطوری جواب میده؟ به قول مهندس باید صبور باشم … خودم رو برای فردا آماده میکنم.
از صبح استرس افتاده به جونم… رفتن به مسجد و روبرو شدن با ادم هایی که من رو نمی خواستن حالا چه به ناچار و چه از صمیم قلب برام سخت بود… سعی کردم با انجام چند تا حرکت یوگا به خودم مسلط بشم… کمی برگ های درختا که به لطف فصل پاییز همه جا رو صد رنگ کرده بودن جمع کردم و با اب و جارو تمیز کاری کردم… سیدا همون موقع اومده بود وگفته بود که تا یکساعت دیگه میاد تا همراه هم برای جلسه بریم… دوش اب گرم گرفتم و لباس مناسبی پوشیدم… باید کمی دیر تر از بقیه میرفتم… میترسیدم با دیدن من وارد جلسه نشن ولی این جا هم به زیرکی مهندس پی بردم… جلسه رو توی مسجد برگزار کرده بود تا به احترام خونه خدا کسی حرف یا عمل بدی انجام نده… توی حیاط روی تخت نشستم و کیفم رو توی بغل گرفتم … منتظر سیدام… سوز سردی میاد… کم کم هوا داره سرد میشه و من از سرمای پاییز و زمستون متنفرم… سیدا میاد… اینبار روی لباسش چادر مشکی نازکی پوشیده… سرتاسر چادربا پولک های ریز گلدوزی شده… به نظرم خیلی زیبا میاد…
- سلام خانم دکتر.
- سلام سیدا جان چقدر با چادر زیبا شدی.
بازم صورتش گل میندازه … میخنده و میگه: چشمتون قشنگ میبینه.
همراه هم راه میفتیم… توی راه برای سیدا تمام جریان رو تعریف میکنم و نقشه ای که مهندس کشیده رو میگم… تمام حرفهایی که باید بزنم رو با هم مرور میکنیم…. دوست ندارم حالا که مهندس یکبار کاری رو ازم خواسته ناقص انجامش بدم…
به میدون اصلی روستا میرسیم… چند قدمی تا رسیدن به مسجد بیشتر فاصله نداریم… استرس دارم و کف دستم به عادت همیشه عرق کرده… دسته کیفم رو محکم میگیرم…وارد حیاط مسجد میشیم… عده ای که تازه وارد شدن نگاهی به من می کنن و پچ پچ می کنن… سعی می کنم به همه بی توجه باشم… ایت الکرسی رو زیر لب زمزمه می کنم و از قسمت خانم ها وارد مسجد میشم… حدود صد نفری توی مسجد نشستن… پرده ای که قسمت زنونه و مردونه رو جدا میکنه کنار زده شده و میتونم همه رو ببینم… مهندس ردیف اول همراه سید و دامون و محسن نشستن… با کمی فاصله ایرج خان رو می بینم … تعدادی برام اشنان بقیه رو ندیدم و نمی شناسم…
کنار سیدا جای خالی پیدا میکنم و می شینم… ردیف های وسط رو انتخاب می کنیم تا برای عملی کردن نقشمون راحت تر باشیم… همه مشغول حرف زدن هستن که سید مجلس رو توی دست میگیره و میگه: همگی خوش اومدین. مهندس از همگی خواست بیاین این جا تا درباره یه موضوع مهم حرف بزنیم.
اومدیم تا در مورد پزشک جدیدی که فرستادن صحبت کنیم.
ایرج خان بلند طوری که همه بشنون میگه: چه صحبتی؟ مردم دوست ندارن یه زن پزشکشون باشه.
مهندس : چرا ایرج خان ؟ چون یه زنه؟
ایرج خان بدون اینکه به مهندس نگاه کنه میگه: نه . چون نظر مارو نخواستن چون با سفارش مرکام خان اومده.
مهندس: مرکام خان یا هر کس دیگه ای که سفارشش رو کرده خیر و صلاح مردم رو می خواسته. وقتی هیچ دکتری داوطلب نبود بیاد این روستای دور افتاده و فقط این خانم حاضر شده بیاد. چرا نباید قبولش کنیم. همه میدونن که من هیچ وقت کاری نکردم و حرفی نزدم که به ضرر مردم باشه . اینبارم میخوام که مردم خانم نامجو رو قبول کنن. لج با کی میکنیم؟ با جون زن و بچمون که نمیشه لجبازی کرد.
romangram.com | @romangram_com