#قلب_های_شیشه_ای_پارت_80
بهش اعتماد کنم؟… کمکش رو قبول کنم؟… شاید اگه باهاش مشورت کنم بتونه توی نقشه ای که میخوام بکشم کمکم کنه…
- الان نه مهندس. بهتون میگم ولی بعد از اینکه مشکل روستا حل شد.
- باشه. پس من منتظر اون روز میمونم. چون واقعا نمی خوام شما رو توی این شرایط ببینم.
- ممنونم ازتون.
- من اهل تعارف نیستم شما هم نباش.
بازم برمیگرده و گوشه تخت میشینه و میگه: میخوام وقتی اومدید جلسه توی مسجد به سیدا بگین که نیمی از باغ های انگور مرکام خان رو خریدین طوری که چند نفری که پیشتون نشستن هم بفهمن که چی گفتین. میخوام این خبر به گوش پایاز خان برسه.
- چرا این حرفو بزنم؟ نقشه ای دارین؟
- اره ولی فعلا کاری رو که میگم بکنید. مطمئنا اگه اون فکری که دارم درست باشه پایاز خان میاد تا باهاتون معامله بکنه .
- خوب شما چی فکر میکنید ؟ من تا موضوع رو ندونم نمی تونم حرکتی بکنم.
- درسته ولی در همین حد بدونید که پایاز خان مطمئنن میاد تا محصول انگور امسال رو ازتون پیش خرید کنه . اگه اومد شما قبول میکنی و بعد به من زنگ میزنی تا من اقدام بعدی رو بکنم.
نمی دونستم قصد پایاز خان چی بوده و مهندس چی فهمیده ولی حرفش رو قبول داشتم این مدت ثابت کرده بود که بهتره که کار رو به اون بسپارم و خودم کمکش کنم…
- باشه قبول میکنم. اما اگه مرکام خان این حرف منو بفهمه مطمئنن واکنش نشون میده. برام دردسر نشه.
- نه خیالت بابت مرکام خان راحت باشه. اتفاقی نمی افته.
- باشه اگه شما این طور میگی حرفی نیست.میتونید کاری کنید که مردم حضور منو بپذیرن.
romangram.com | @romangram_com