#قلب_های_شیشه_ای_پارت_79

جیغ میکشم و با ماژیک میفتم به جون عکس آوش … هر خطی که میکشم هر صدایی که از حنجرم بیرون میاد آبی میشه رو آتیش یادآوری خاطراتم…

صدای زنگ در میاد… پا پشت دست اشکام رو پاک میکنم… بلند میشم و روپوشم رو می پوشم و شالی روی سرم میندازم… میرم توی حیاط و اروم قدم برمیدارم… پاهام توان حرکت نداره خش خش برگها زیر پام ناتوانیمو بیشتر به رخ میکشه… در رو باز می کنم… قامت بلند مهندس پشت در پیدا میشه… سرم رو میندازم پایین تا متوجه سرخی چشمام نشه… از ضعف خودم بدم میاد…

به صورتم نگاه میکنه که متوجه سنگینی نگاهش میشم… با مکث چند ثانیه ای سلام میکنم.

علیک سلامی میگه و من از جلوی در کنار میرم تا وارد بشه… بازم مکث میکنه و نگاهش به صورت منه… بفرمایید تویی می گم و خودم میرم توی حیاط… پشت سرم وارد میشه ولی در حیاط رو باز میذازه… ممنونشم بخاطر این همه شعور و درکی که داره … مهندس کنار بوته گل رز متوقف میشه و میگه: مثل اینکه خوب نیستین. میخواین برم و بعدا بیام.

روی تخت گوشه حیاط می شینم و میگم: ناخوشی حال من یه قصه همیشگیه. شما امرتون رو بگین.

با فاصله گوشه دیگه تخت می شینه و میگه: در مورد هدف پایاز خان تحقیق کردم و یه چیزایی دستگیرم شده ولی مطمئن نیستم. اومدم که یه کمکی به من بکنین.

- خوشحال میشم. اگه کاری از دستم برمیاد انجام میدم.

- یه جلسه توی مسجد قراره برگزار بشه. میخوام شما هم بیاین.

- بله. اقا محسن ،پسر سید گفتن. حتما میام.

- محسن این جا بود؟

- اره دندونشون درد میکرد اومدن دنبال یه مسکن.

آهانی میگه و به ته ریشش دست میکشه… به چهره اش نگاه میکنم… مردونه است دقیقا مثل رفتارش … حمایت گر و کاردان… یعنی اگه منم یه برادر داشتم کمکم میکرد تا اشتباهم رو مرتکب نشم… همین جوری حمایتم میکرد؟

مهندس صدام میکنه و من از هپروت خارج میشم… میگم : چیزی گفتین؟

بلند میشه و قدم زنون خودش رو به درخت سیب می رسونه و بهش تکیه میده… کاملا مشخصه که درگیره … پوفی میکشه و میگه: من نمی دونم مشکلتون چیه و چرا انقدر دارید عذاب میکشین . نمی تونم کمکی هم بکنم وقتی چیزی نمی دونم . ولی سعی کنید یکم با خودتون کنار بیاین. این شرایط روحی ممکنه ناراحتی های جسمی هم براتون در پی داشته باشه شما که خودتون دکترید و بهتر میدونید.به هرحال اگه زمانی منو قابل دونستین و خواستین مشکلتون رو بگین تا کمکتون کنم.


romangram.com | @romangram_com