#قلب_های_شیشه_ای_پارت_8
وسایلمو گوشه سالن می ذارم… باید دست به کار بشم و همه جارو تمیز کنم … خداروشکر تک فرشی که پهن شده تمیزه و نیاز به شستن نداره … خیالم راحت میشه چون فرش شستن کاری نیست که بخوام الان توی این مرحله از زندگیم انجام بدم… منو چه به فرش شستن … خیلی هنر بکنم بتونم اینجا رو سر و سامون بدم…
مانتوم رو در میارم و سارافون بلندی از چمدونم در میارم و می پوشم … روسریم رو پشت سر گره میدم تا تموم موهای بلندم رو که دو رنگ شده رو بپوشونه… مدت هاست که دیگه حوصله رسیدن به خودم ندارم… کجاست اون سپیده سابق…
مشغول کار میشم…
اول حمام و دستشویی که کنار درب ورودی قرار داره رو می شورم… توی آشپزخونه خبری از جرم گیر نیست ولی همون تاید هم که پیدا کردم غنمیته… دست و صورتم رو می شورم و بر میگردم … پرده رو می کشم و با دو سه تا حرکت از چوب پرده خارجش می کنم… به مهارت خودم لبخند میزنم چون تقریبا نصف پرده به خاطر پوسیدگی پاره میشه…
از توی چمدون ملحفه و روبالشتی شکلاتی رنگی که آوردم رو در میارم … ملحفه رو روی تخت میکشم و روبالشتی رو عوض میکنم… روتختی شکلاتی قشنگم رو هم که محبت عزیزم برام خریده رو پهن می کنم… پرده ستش رو در میارم نیاز به اتو داره و خیلی بزرگه… می تونم پرچین نصبش کنم تا اندازه بشه…
از اشپزخونه تکه ای پارچه پیدا می کنم برای گردگیری مناسبه … همه جا رو برق می ندازم … نتیجه کارم رضایت بخشه اونم واسه کسی که اولین باره از این جور کارا می کنه…
چمدونم رو باز می کنم تا لباسهام رو بچینم ولی خبری از کمد نیست فقط یه رخ آویز به دیوار وصل شده … بازم پوف میکشم خودم خندم میگیره از این همه پوف کشیدن این چند وقته…
چند تا کتابی که آوردم رو توی کتابخونه میزارم … سه تا روپوش و مانتوهام رو در میارم … همش چروک شده … باز خدا پدر محبت رو بیامورزه که اتو مو و اتوی لباس رو واسم گذاشت … پرده و لباسام رو اتو می کنم وآویزون می کنم… نصب پرده هم میمونه واسه فردا…
می خوام چمدونم رو ببندم که چشمم به قاب عکس دسته جمعی میفته… عکس گروهی که با دوستام انداختم …. همه هستن و من فقط این مثلث رو می بینم … من و جاویدان و آوش … قاب عکس رو روی میز مطالعه میزارم … میخوام حماقتم جلوی چشمم باشه… میخوام هر روز این عکس رو نگاه کنم و به خودم بگم سپیده بد رو دست خوردی اونم از کسایی که هیچ وقت فکرش رو نمی کردی…
با دیدن عکس آتیش می گیرم ولی باید اتیش بگیرم تا دودم بره توی چشم بقیه… باید برای تلافی اماده بشم… نمی دونم میتونم ادم انتقام باشم یا نه ؟… با یاداوری گذشته و ضعفی که داشتم از خودم متنفر میشم… حتما اونا هم دارن به من میخندن … فکر میکنن بازم ضعیف بودم و فرار کردم… ولی من اومدم که سخت باشم یعنی باید سخت بشم برای انتقام…
چه ساده و خوش خیال بودم اون روزا … چقدر شاد و فارغ بودم … از همه اون روزا الان فقط یه دختر مونده با یه قلب شیشه ای که با ضرب شصت اطرافیان خورد شده … میخوام وارد این بازی دوسر باخت بشم… انتقام همیشه دوسرش باخته کسی که انتقام میگیره فقط فکر میکنه که خنک میشه اروم میشه ولی این طور نیست … اینا رو میدونم ولی من این بازی رو دوست دارم… قدم اول رو برداشتم، چند ماهی میشه که برداشتم … تا اخرش هم میرم.
وارد حیاط میشم… آفتاب داره کم کم غروب می کنه… به سرخی خورشید نگاه میکنم و غروب خورشید عجیب رنگ دل من شده … دلم خونه خورشید خون… قسم میخورم که انتقام لحظه لحظه این چند سال رو بگیرم… قطره ای اشک از چشمم میچکه…قطره اشک مزاحم رو پس میزنم … من و گریه باید باهم غریبه بشیم… مگه نگفته بودم که گریه چاره نیست …
بر میگردم توی خونه … میخوام ابگرمکن رو روشن کنم ولی بلد نیستم … عصبی پوفی میکشم و با مشت میزنم توی ابگرمکن … دستم درد میگیره ، جیغی میکشم و خودم رو لعنت میکنم…
با صدای زنگ افکار مزاحمم رو پس می زنم… یه نگاه به دیوارای سالن میندازم خبری از ایفون نیست… خندم می گیره حتما دنبال ایفون تصویری می گردم… روسریم رو باز می کنم و درست سرم می کنم … سارافونم پوشیده است … میرم توی حیاط و درب ورودی رو باز می کنم… یه دختر خنده رو تقریبا همسن و سال خودم شایدم کوچیک تر با لباس محلی زیبا سلام می کنه…
romangram.com | @romangram_com