#قلب_های_شیشه_ای_پارت_7
سید: نه مهندس ، حقیقتو میگم الحق شیری که خوردی پاکه. همه زحمتای ما هم افتاده گردن تو .
- من اگه کاری هم کرده به لطف خدا و بعد سایه بزرگترایی مثل شماست.
سید: خدا حفظت کنه.
به مهندس نگاه می کنم و بازم یه سوال بزرگ بی جواب… سید عبدالله به طرف من میاد و میگه: سلام دخترم . خیلی خوش امدی. ببخش منتظر موندی . پیری و هزار درد . این پادرد رمقی برام نذاشته وگرنه زود تر میومدم.
چهره دلنشینش ناخواسته لبخند به لبم میاره…
- زیاد منتظر نموندم . باید من ازتون تشکر کنم که زحمت کشیدید با این پا کلید و تا این جا اوردید. اگه می گفتید من میومدم می گرفتم.
سید با خنده گفت: من عادت دارم به این رفت و آمد ها . نکنه فکر کردی من پیر شدم . نه هنوزم از خیلی از جوونا فرز ترم.
کلید رو به طرفم می گیره… با لبخند کلید رو میگیرم و میگم: بر منکرش لعنت. خدا عمر طولانی بهتون بده.
همین طور که به سمت مهندس میره میگه : عمر طولانی خوب هست ولی عمر با عزت خیلی بهتره. ممنونم دخترم.
در ورودی رو باز می کنم. میخوام چمدونا رو بردارم که مهندس زحمت می کشه و اونا رو می بره داخل حیاط… به سید تعارف می کنم و وارد حیاط می شیم…
بازم اصرار سید عبدالله که منو دعوت می کنه تا برم خونش … تشکر می کنم و به همه وعده میدم که بعدا مزاحمشون میشم… سید عبدالله که گویا خیلی کار داره با اومدن دامون میره … دامون و مهندس قصد رفتن می کنن… تا جلوی در بدرقه شون می کنم و بابت زحمتی که بهشون دادم تشکر می کنم.
از این همه صفا و صمیمیت خوشحال میشم و فکر می کنم که چه ادم های خوبی هستند … هر چند من آدم شناس خوبی نیستم … اگه بودم که اشتباه به اون بزرگی رو مرتکب نمی شدم… ولی بازم سعی میکنم مثبت باشم… دوباره از یاد اوری گذشته پوفی می کشم…
نگاهی به حیاط باصفای پیش روم می اندازم… این فصل سال رو دوست دارم… برگهای درختا کم کم در حال ریزشه… تا چند روز دیگه رنگین کمانی این جا برپا میشه… . پاییز به این باغچه کوچیک و حیاط هم سرایت کرده … معلومه که یه مدتی کسی به حیاط رسیدگی نکرده … نیاز به یه تمیز کاری حسابی داره …این حیاط کوچیک با این درختای سیب، این تخت چوبی کنار پنجره همه و همه منو یاد خونه بی بی میندازه … خدا رحمتت کنه بی بی جونم… آه سردی میکشم …حیاط رو پشت سر میزارم …
قفل درب ورودی رو باز می کنم … وارد خونه میشم … یه سالن نسبتا بزرگ با یه اشپزخانه اپن کوچک … زیادم بد نیست… من خودمو برای بدتر از اینا آماده کردم… یه فرش دوازده متری ، تخت فلزی و میز مطالعه و یه کتابخونه کوچیک کل وسایلیه که توی سالن قرار داره… پنجره بزرگی رو به حیاط بالای تخت هست و پرده رنگ و رو رفته ای مانع ورود نور به سالن شده …
romangram.com | @romangram_com