#قلب_های_شیشه_ای_پارت_6
از تعارف صمیمانه اش شاد میشم ولی چیزی توی صورتم نمود نمی کنه…
- ممنونم ، مزاحمتون میشم ولی الان تازه رسیدم و کلی کار هست.
مرد: زیاد اصرار نمی کنم ولی خانمم رو میفرستم دیدنتون. بگید دامون ،این جا همه منو میشناسن . کاری داشتید حتما به من یا خانمم بگید. شما هم مثل خواهر من می مونید.
تشکر می کنم و میگم: شما اگه کار دارید بفرمایید من منتظر سید عبدالله می مونم.
دامون به طرف راننده که با تلفن مشغول صحبته می ره و میگه: مهندس بریم؟
به راننده نگاه می کنم… تلفنش تازه تمام شده میگه: سید عبدالله سر باغ داره میاد می مونیم تا بیاد…
- ممنون شما برید به کارتون برسید . مزاحم شما نمی شم.
مهندس به جاده نگاه می کنه و میگه یه ربع دیگه می رسه.
این یعنی ما می مونیم و حق اعتراض نداری… توی سایه می ایستم و رحمان باز تعارف می کنه تا من و مهندس بریم خونه اش و باز هم جواب رد می دم … دامون میره خونه و به مهندس میگه که زود بر میگرده… مهندس با فاصله از من زیر سایه درخت می ایسته و با گوشیش مشغول میشه…
به باغ های پایین تپه نگاه می کنم… سرسبزیش ادم رو به وجد میاره… گاو و گوسفندی از جلوم رد میشن… خندم میگیره و چیزی شبیه پوزخند روی لبم میاد … اولین باره که از این فاصله گاو و گوسفند می بینم … دختر کوچیک و ته تغاری نامجوی بزرگ با اون همه دبدبه و کبکبه الان کجاست؟؟؟
خنده داره ولی راهیه که خودم انتخاب کردم و خودم خواستم پس تا انتها می رم… متوجه مهندس میشم که به من نگاه می کنه… حتما با خودش فکر میکنه دیدن گاو و گوسفند خنده داره ایا؟؟؟
می خواد چیزی بگه که سید عبدالله از راه می رسه … اولین باره که می بینمش ولی حدس زدم خودش باشه… مردی با لباسهای ساده و گلی … مشخص بود که از باغ اومده و حتما مشغول کار بوده… کلاه سبز رنگی که به سر داره نشون میده که سید عبدالله است و لبخندش بازم حس خوبی میده… اصلا از زمانیکه به این روستا اومدم یا شاید قبل تر که میخواستم به روستا بیام حس خوبی داشتم…
سید عبدالله به گرمی دست مهندس رو می فشاره و صورتش رو می بوسه و میگه: به به مهندس . خدا خیرت بده جوون که همیشه وجودت خیره…
مهندس متواضعانه میگه:سید شما بزرگ مایی. به من خیلی لطف داری.
romangram.com | @romangram_com