#قلب_های_شیشه_ای_پارت_74
به صندلی نگاه میکنه و بعد با کمی تامل روش می شینه.
- حالتون بهتره.
شرمنده میشم… با اینکه این چند وقت من خوب برخورد نکردم ولی بازم با بزرگواری حالم رو می پرسه.
- شرمنده می کنید؟
- نه این چه حرفیه. شما دیروز شرایط روحی خوبی نداشتین. من باید زودتر می رفتم.
سرم رو پایین میندازم و سعی میکنم این بار کسی رو ناراحت نکنم… با انگشت دستم بازی می کنم و میگم: واقعیتش خودمم از رفتارای این مدتم تعجب می کنم. نباید اونطور با شما حرف میزدم ولی الان بهترم.
- این خوبه و مهمه که الان خوبید.
نمی دونم کار درستیه که بهش بگم چی شنیدم یا نه؟ … من چطور میتونم بفهمم که اونا حرفاشون صحت داره یا نه … شاید مهندس بتونه کمک کنه تا مشکل مرکام خان و ایرج خان حل بشه… شاید با فهمیدن اینکه پایاز خان قصد سو استفاده داره کمی کوتاه بیان.
صندلی ای میارم و روبروی مهندس می شینم و میگم: اونشب واقعیتش من دو نفر رو دیدم.
با دقت بهم نگاه می کنه … ادامه میدم: نمی خواستم منو ببینن بخاطر همین گوشی رو سایلنت کردم.
کمی سکوت میکنم که میگه: خوب چی شنیدین؟ اون دو نفر رو می شناختین؟
- نه نمی شناختم ولی حرفایی زدن که میخواستم بفهمم جریان چیه و بعد به شما بگم بخاطر همین اونشب نگفتم.
- پس چرا الان گفتید؟
- تنهایی نمی تونم صحت حرفا بفهمم اصلا نمی تونم علت اون حرفا رو پیدا کنم و کمکی کنم.
romangram.com | @romangram_com