#قلب_های_شیشه_ای_پارت_75

- چی می گفتن؟

- یکی از اونا گفت که به ایرج خان گفته مرکام خان توی روستا چو انداخته که دزدی کار ایرج خانه . می گفت پایاز خان ازش خواسته.

مهندس با تعجب می گه: پایاز خان؟

- اره . من که پایاز خان رو نمی شناسم ولی یکی از اونا می گفت پایاز خان بخاطر منافعش می خواد سر ایرج خان و مرکام خان به کدورتشون گرم باشه. حالا چه سودی میبره نمی دونم.

- باید همون شب به من می گفتین ولی هنوزم دیر نشده من می فهمم قصد پایاز چیه؟ هر چند همین الانم شکم برده که چرا؟

دست مهندس دوبار به شقیقه هاش میره… بلند میشم و یه مسکن با اب براش میارم… آب و مسکن رو میگیره و تشکر می کنه…

- شما مرکام خان رو دیدین؟

لیوان اب را روی تخت معاینه میزاره و میگه: چرا انقدر دنبال مرکام خانی؟ اونم یکیه مثل من مثل بقیه.

شو نه ای بالا میندازم و میگم: واسم شخص مرکام خان مهم نیست. میخوام مشکلش با ایرج خان حل بشه تا منم بتونم به کارم برسم.

- از این به بعد مشکلی نداری. من میرم دیدن ایرج خان.

- شما کاری نمی تونی بکنی.

با جدیت نگاهم میکنه و میگه: من حلش میکنم الانم که مشکلی ندارید به کارتون برسید.

با ناراحتی نگاهی به اطراف میندازم و میگم: این طوری؟ کسی جرات نداره بیاد این جا .

- من درستش می کنم . هر چند باید برای کاری می رفتم تهران ولی کنسلش می کنم .


romangram.com | @romangram_com