#قلب_های_شیشه_ای_پارت_69
مهندس رفته و من توی اینه حمام به دختری نگاه میکنم که مثل روح می مونه . یه روح سرگردان از گذشته دور. دختری که عقده های قدیمی اونو سیاه کرده و کارهایی میکنه که از شفافیتش کم کرده.
گاهی فکر میکنم دارم با خودخواهی تمام هم خودم رو اذیت میکنم هم این مردم رو از داشتن پزشک محروم میکنم … باید یه کاری میکردم شاید میشد که مردم من رو قبول کنن… اولین قدم پرس و جو در مورد پایاز خان بود… این پایاز کی بود که به خاطر منافع خودش اتیش زیر هیزم کدورت مرکام و ایرج خان مینداخت… سیدا این مدت کنارم بود و بهتر بود فعلا از اون در مورد پایاز خان بپرسم… در درمونگاه رو قفل میکنم و را ه میفتم … هنوز کمی از درمونگاه دور نشدم که سیدا رو می بینم که به طرفم میاد… این دختر اصلا شرایطش رو درک نمی کنه… باید بهش بگم که بیشتر استراحت بکنه…
سیدا لبخند به لب میگه: سلام . جایی می رفتین؟
- سلام بازم که جمع بستی. اره داشتم میومد پیش تو.
- بیا بریم خونه.
- نه حوصله ندارم بریم یه جا بشینیم حرف بزنیم.
همگام با من قدم میزنه…
- سیدا باید بیشتر استراحت کنی. راه رفتن زیاد و تحرکت برای بچه خوب نیست.
- میدونم ولی نمی تونم یه جا بلند بشم خانم.
به لحن بامزه و شوخش لبخند میزنم و دستش رو میگیرم و میگم: باید بیشتر مراقب نی نیت باشی و از فضولیات کم کنی. باشه؟
- باشه خانم.
کنار رودخونه متوقف میشیم… روی تخته سنگ بزرگی میشینیم و به آب که با فشار زیاد حرکت میکنه نگاه میکنیم… سر حرف رو باز میکنم.
- سیدا ، پایاز خان رو میشناسی.
با تعجب میگه: پایاز خان؟ اره مگه میشه کسی اهل این روستا باشه و اونو نشناسه ؟ شما از کجا میشناسیش؟
romangram.com | @romangram_com