#قلب_های_شیشه_ای_پارت_68

مامان : بهتره بهش تذکر بدی حرف زدن تنها کافی نیست. اون دیگه بچه نیست الان هجده سالشه. من چندین بار باهاش حرف زدم ولی گوش نداده.

جلوم قدم میزنه و دو قدم میره و بر میگرده و میگه: باید توی رفتارتون تجدید نظر بکنید. این درست نیست که هر بار با رفتار اشتباهتون بقیه رو به دردسر بندازید. میدونید که هر اتفاقی ممکن بود بیفته.

حرف زدن با این مرد که فقط حرف خودش رو مد نظر داره فایده ای داره ایا؟

از حرفش دلخورم … نباید به روم میاورد که من مایه دردسرم… صدای مامان رو میشنوم که بعد از مهمونی عقد فریبرز پسر شریک بابا میگه: سپیده با کاراش همیشه مارو توی دردسر میندازه. این سهل انگاری و رفتارای بچه گانه اش باعث سرشکستگی ما توی دوست و اشنا میشه.

بابا: باهاش حرف میزنم.

مامان : بهتره بهش تذکر بدی حرف زدن تنها کافی نیست. اون دیگه بچه نیست الان هجده سالشه. من چندین بار باهاش حرف زدم ولی گوش نداده.

اونشب تازه از جشن برگشته بودیم… بازم من خراب کاری کرده بودم… از دید مامان خرابکاری بود ولی من کار بدی نکرده بودم و مقصر فقط خودش بود… دنیای اون موقع من دنیای سادگی های دوست داشتنی بود… نه دنبال جلب توجه بودم نه می تونستم مثل دخترهای همسن خودم باشم… میخواستم تنها باشم از مهمونی های مامان و بابا زیاد خوشم نمیومد… یه روتین همیشگی … کلی به سفارش مامان باید به خودمون میرسیدیم و میرفتیم میون یک عالمه ادم که دیدشون به دنیا با من فرق داشت… من سکوت می خواستم و گوش دادن به موزیک ارومی که روحم رو پرواز میداد… اونا دنبال هیاهو و شر و شور کاذب بودن … پرواز روح های ما با هم فرق داشت… اونا با صدای موزیک بلند روحشون اوج میگرفت و من با موسیقی ملایم… گاهی برای خودم چیزایی می نوشتم که جاویدان با خوندنش کلی مسخرم میکرد و بهم میگفت دختر بی مخ رویایی… من لباس های گشاد و پوشیده رو دوست داشتم و نمی خواستم برجستگی های تنم مشخص باشه به قول بی بی نمی خواستم باعث جهنم رفتن یه عده بشم ولی مامان اصرار میکرد که کمی به خودم برسم و امروزی باشم… درصورتیکه من بودم همیشه لباسهای قشنگ و جدید می پوشیدم ولی اهل مد و ارایش نبودم … با اصرار اون روز کفش پاشنه بلند پوشیدم… من که عادت به راه رفتن با این کفشها رو نداشتم لحظه ورود جلوی اون همه چشم خوردم زمین و به قول جاویدان باعث افت کلاسشون بودم…

اونشب بعد از مهمونی بابا باهام حرف زد و من کلی گریه کردم گفتم منو راحت بزارن من نمی خوام کفش پاشنه بلند بپوشم و توی مهمونی های شما باشم. من دلم میخواد خودم باشم از تظاهر متنفرم بابا.

بابا سرم رو توی بغلش گرفت و گفت: تا اخر دنیا ازت حمایت می کنم دخترم فقط همیشه خودت باش. همین طور خوب و پاک

مهندس با یه لیوان اب بالای سرم بود و با نگرانی بهم نگاه می کرد و میگفت: چیزی شده خانم دکتر حالتون خوب نیست؟

گیج از خاطرات میکشم بیرون دلخور نگاهش میکنم و میگم: دیگه توی دردسر نمی افتید بخاطر من.

اب رو پس میزنم و وارد خونه میشم… مهندس دنبالم میاد و میگه: اگه ناراحتتون کردم متاسفم ولی بخاطر خودتون گفتم.

- میشه خواهش کنم نگران من نباشین. بخاطر من هیچی نگید هیچ کاری نکنید. از الانم راه ما جداست.

- حالتون خوب نیست . بعدا حرف میزنیم.


romangram.com | @romangram_com