#قلب_های_شیشه_ای_پارت_67

همینم مونده که دامونم بازخواستم کنه… عصبی ام و میخوام هر چه زوتر برسم خونه و یه دوش بگیرم و یه قهوه تلخ بخورم… میخوام فکر کنم که چطور نابودگرم رو نابود کنم… پراکندگی فکری دارم حتی به حرفای اون دو مردم باید فکر کنم… یه مجهول دیگه پیدا شده … پایاز خان؟

مهندس: دامون خانم مهندس فهمیده اشتباه کرده بهتره راحتش بزاری.

خداروشکر که مهندس به دادم رسید وگرنه حسابی قاطی می کردم… جلوی درمونگاه که میرسم میگم: ممنون مهندس. اقا دامون لطف کردید.

دامون: وظیفم بود خانم دکتر ولی بیشتر مراقب باشید.

به خاطر لطفی که در حقم کرده میگم: چشم .

مهندس گوشی موبایلش رو توی جیبش میزاره و به دامون میگه : تو برو سیدا و دا تنهان. من از همین جا میرم.

دامون خداحافظی میکنه و من میدونم که باید به این مهندس سرسخت و پیگیر جواب پس بدم…

مهندس: الان صحبت کنیم یا فردا؟

نمی دونم درباره حرفای اون دو تا مرد چیزی بگم یا نه ولی تا ماجرا رو نفهمیدم بهتره سکوت کنم.

- میدونم چی میخواید بپرسید. من جواب ندادم چون دو تا مرد اونجا بودن و من ترسیدم که منو ببینن.

جلوم قدم میزنه و دو قدم میره و بر میگرده و میگه: باید توی رفتارتون تجدید نظر بکنید. این درست نیست که هر بار با رفتار اشتباهتون بقیه رو به دردسر بندازید. میدونید که هر اتفاقی ممکن بود بیفته.

حرف زدن با این مرد که فقط حرف خودش رو مد نظر داره فایده ای داره ایا؟

از حرفش دلخورم … نباید به روم میاورد که من مایه دردسرم… صدای مامان رو میشنوم که بعد از مهمونی عقد فریبرز پسر شریک بابا میگه: سپیده با کاراش همیشه مارو توی دردسر میندازه. این سهل انگاری و رفتارای بچه گانه اش باعث سرشکستگی ما توی دوست و اشنا میشه.

بابا: باهاش حرف میزنم.


romangram.com | @romangram_com