#قلب_های_شیشه_ای_پارت_66

مهندس و دامون به من رسیدن و من به حکمتی فکر میکنم که اومدن به این جا داشت… حرفای اون دو مرد توی ذهنم طنین میندازه…

مهندس: چرا گوشیتونو جواب نمیدین؟

رشته افکارم پاره میشه… به خودم میام و میگم: ببخشید نتونستم.

اخم میکنه و میگه: چرا نتونستید؟ میدونید چقدر دنبالتون گشتیم. این مسیرو دو سه بار اومدیم و برگشتیم.

منم اخم میکنم… درسته به خاطر من اومده ولی منم موقعیتش رو نداشتم که جوابش رو بدم.

- ممنون که بخاطر من اومدید ولی نتونستم جواب بدم.

مهندس: این جواب من نبود.

- منم عادت ندارم به کسی جواب پس بدم. گفتم نمی تونستم جواب بدم.

هر دو با اخم به هم نگاه میکنیم… دامون پا پیش میزاره و میگه: بهتره برگردیم. خانم دکتر تو موقعیت خوبی نبوده مهندس.

اشکم میخواد در بیاد … امروز پر بودم و منتظر یه تلنگر دوباره تا فرو بریزم… جلوتر از مهندس و دامون راه میرم که دستم از پشت کشیده میشه…

مهندس: کجا سرتونو میندازید پایین میرید. میخواید دوباره گم بشید.

به صورت عصبی و در همش نگاه میکنم صداش منو می ترسونه… توی نگاهم چی می بینه نمی دونم ولی دستش رو می کشه و اروم میگه: لطفا پشت سر من بیایید.

صداش هنوز جدی و محکمه ولی لحن ملایمش باعث میشه منم ساکت بشم و اروم بشم و کاری رو که خواسته بکنم.

دامون: خانم دکتر نباید تنها میومدید این جا.


romangram.com | @romangram_com